مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب گوسفندزادگی
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
گوسفندزادگی

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

گوسفندزادگی!

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون، یه تورم بود که خرخره بازار رو گرفته بود و ول نمی کرد. یه روز بزبز قندی که تو وسط جنگل سبز خونه داشت تصمیم گرفت از خونه بره بیرون. قبلش این رو بگم بزبز قندی، دیابت نداشته ها. باباش سلطان چغندر بوده، یه گندی بالا میاره و خلاصه رانت خواری مرحوم می مونه رو بچه هاش. بله بزبز قندی تصمیم میگیره از خونه بره بیرون. واسه همین بچه هاش رو که سه تا گوسفند بانمک بودند جمع می کنه. همین جا یه چیزی رو بگم بعدا حاشیه نشه. ممکنه بگید چرا این بزه، بچه هاش گوسفندن؟ مگه سریال ترکیه ایه؟ نه عزیزم شوهر ایشون دو تابعیتی بوده. یعنی پدر شوهرش بز پیر بوده و مادر شوهرش گوسفند جوون. خلاصه بچه هاش هم به باباشون رفته بودن. این بز قصه ما، شنگول و منگول و حبه انگور رو جمع می کنه و میگه: «بچه ها خوب گوش کنید. من می خوام برم سازمان بورس. قراره شرکت بابا بزرگ تون با نماد غ یونجه عرضه بشه. من باید برم کارهای اداریش رو انجام بدم. اذیت نکنید، جفتک نندازید و در رو هم روی غریبه ها باز نکنید.» شنگول میگه: «مامان اوضاع بورس که داغونه بهتر نیست پول مون رو توی شرکت گوسفندان پشم گستر سرمایه گذاری کنیم» که بزبز قندی یه چشم غره بهش میره و شنگول هم ساکت میشه. خلاصه بربز قندی میره از خونه بیرون. 
ده دقیقه بعد از خروج مامان بزی، آقا گرگه که داشته این صحنه رو رصد می کرده میاد دم در و میگه «منم منم مادرتون. غذا آوردم براتون.» شنگول میگه: «مالیدی داداش! اولا مادر ما نرفت غذا بیاره. رفته سازمان بورس واسه هلدینگ مون. ثانیا ما اگه غذا بخواهیم، گوسفندفود واسمون میاره. کجای کاری؟» گرگه که ضایع میشه میگه: «داداش حالا تا اینجا اومدم یه مقدار دستی میدی. خدا وکیلی توله ام مریضه افتاده کف غار.» همین موقع حبه انگور میگه: «داداش در رو وا کن بذار بیاد تو. رو در رو اختلاط کنیم.» خلاصه در رو می زنن و گرگه وارد خونه میشه. شنگول بهش میگه: «ببین داداش من نقدی چیزی ندارم بهت بدم. ولی اگه بخواهی می تونم پیشنهاد همکاری بدم. اهل کار هستی؟» گرگه میگه: «خدا خانم والده رو براتون نگه داره. گرگ از خدا چی می خواد؟ دنبه تپل. شوخی کردم. آره خداییش خیلی داغونم. چند وقته نتونستم گوسفند شکار کنم. همه شون با سواد شدن، باشگاه رفتن و فن های رزمی یاد گرفتن. کاری چیزی سراغ داشته باشی یه عمر دعات می کنم.» در همین لحظه، شنگول میگه: «دمت گرم. ببین من چون گوسفندزادم زیر نظرم. نمی تونم کارهای بزرگ بکنم. تا یه آغل مون بشه دو تا آغل همه جنگل میگن عه این دزدها رو ببین. دارن حق ما رو می خورن. واسه همین یه کسی نیاز دارم با من همکاری کنه. کار از تو، سرمایه از من.» گرگه که داشت از خوشحالی بال در می آورد گفت: «عالیه. حالا چه کاری هست؟» شنگول جواب داد:«یه شرکت وارداتیه. می خواهیم پشم و کرک و این چیزها وارد کنیم. فقط یادت باشه ما پشت صحنه ایم. تو باید همه کارها رو انجام بدی.» گرگه گفت: «من باید چیکار کنم.» در همین لحظه منگول با یه سینی چایی از تو آشپزخونه اومد و به گرگه و شنگول گفت: «به به! گرگ و گوسفند خوب با هم خلوت کردید» که شنگول جواب داد: «اولا که معمولا پدر و دختر با هم خلوت می کنن. ثانیا این دیالوگ مال ثریا قاسمیه. ثریاها رو نریز تو شنگول ها» شنگول به گرگه گفت: «باید یه سری کاغذ امضا کنی.» بعد تندتند شروع کرد به درآوردن کاغذها و گذاشتن جلوی گرگه. گرگه هم مثل کارگری که صد درصد به کارفرماش اعتماد داره سریع کاغذها رو امضا کرد. یه هفته بعد شرکت «کرک ریزان پشم نشان» تاسیس شد. شیوه کار این طوری بود که از حیوون ها پول می گرفتن و بهشون سود میدادن. همه از مار و عقرب گرفته تا شیر و کرگدن پول هاشون رو آوردن اونجا. شنگول هم یه بیانیه داد و گفت: «همه سرمایه هاتون رو بیارید تو پشم نشان. من ضمانت می کنم سود کنید.» یه ماه اول اوضاع خیلی خوب بود. تا این که کم کم شرکت زیر و رو شد. نتونستند پول سرمایه گذارها رو بدن و جنگل به هم ریخت. تا شیر تو شیر شد شنگول و منگول و حبه انگور اموال شرکت رو زدن زیر بغل و مهاجرت کردن به جنگل دور. خلاصه گرگه رو گرفتن و به جرم اخلال در نظام اقتصادی جنگل به ده سال حبس تلفیقی محکومش کردن. ما از این داستان نتیجه می گیریم که هر شب دندون هامون رو مسواک کنیم. چون واسه سلامتی لازمه!!

لینک این نثر: «https://www.cloob.com/u/ensan73/129476810»

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما