او زنده است
قسمت ششم
قسمت آخر
مرد بلندتر سر بینی پهن شده روی صورتش را خاراند و با کنجکاوی خاصی پرسید:«می دانی چه بلایی سر عروسش آمده است؟» قدرت چشمان ریزش را مالید. با عصبانیت جواب داد:«چه می دانم صفدر؟ امروز اول صبحی سؤال هایی می پرسی؟ این هم یکی مثل بقیه. از بین سر و صداها، همهمه ها و زار و شیون های بیرون سالن شنیدم عروس و پدر و مادرش جزو همان ها بوده اند که جا در جا مرده اند.» با شنیدن این حرف، اشک درون چشمم حلقه زد و از گوشه چشمم جاری شد. گرمای مطبوعش روی صورتم نشست. امّا سرمای آنجا آنقدر زیاد بود که گرما به سرمایی شدیدتر تبدیل شد. سرمایی که بر قلبم نشست و آن را منجمد کرد.
صفدر دستی پشت کمر قدرت زد و گفت:«آخر، پدر و مادرش علاوه بر دستمزدمان انعام هم داده اند. به نظر آدم های خوبی می آیند. برای همین می خواستم اطلاعات بیشتری ازشان داشته باشم.» قدرت در حالی که نگاهش به صفدر بود، سر برانکار را گرفت و اندکی بیرون کشید. صفدر را صدا زد و گفت:«بیا کمک تا زودتر ببریم و کارهایش را انجام دهیم.»
با حرکت برانکار، سرم گیج رفت. چشمانم را بستم. برانکار ایستاد. یکی کتف ها و دیگری پاهایم را گرفت و بدنم را محکم روی جسم سختی کوبیدند. از فرط درد، چشمانم را باز کردم. وسط وانی سنگی خوابیده بودم. صفدر خم شد. سطل آبی را برداشت. به صورتم خیره شد. صورت بی مویش را دست کشید و گفت:«چشمان این جوان بسته نبود؟ چطور باز شد؟» قدرت همانطور که با قیچی لباس هایم را از بدنم جدا می کرد، نگاهی به صورتم انداخت و گفت:«خیالاتی شده ای. کارت را بکن. آب صدر و کافورت را آماده کن.»
باید به آن دو نفر می فهماندم، من زنده هستم؛ امّا اگر می ترسیدند چه؟ چاره ای نبود یا باید هیچ نمی گفتم تا زنده به گورم کنند یا باید نشانه ای از حیاتم به آن ها می دادم. هر چه توان داشتم جمع کردم. فریاد خفه ای سر دادم. صفدر کمر راست کرد. به چپ و راست و بالا و پایین نگاه کرد. رو به قدرت شد وگفت:«صدا را تو هم شنیدی؟» صفدر دوباره نگاهم کرد. این دفعه به جای نگاه خیره، چشمانم را مانند چراغ چشمک زن بر هم زدم. صفدر چشمانش روی هم رفت و با صدای عجیبی بر زمین افتاد. قدرت، قیچی را داخل وان انداخت و به طرف او دوید. صدای سیلی هایی را که نثار صورتش می کرد، می شنیدم. صدای بی رمق صفدر را شنیدم که گفت:«او زنده است.» قدرت بعد از چند لحظه بالای سرم ایستاد و به من نگریست. چشمانم را با آخرین توان باز و بسته کردم. قدرت، زیر کتف رفیقش را گرفت و بیرون رفتند.
بعد از دقایقی صدای آمبولانس را شنیدم. دو نفر با جعبه کمک های اولیه و یک برانکار جلو آمدند. نبضم را گرفتند. با برانکار از زندان مرگ بیرونم بردند. با برخورد گرمای بیرون، مثل یخی که ناگهان از یخچال بیرون برود، عضلات منقبض شده ام با انبساط ناگهانی روبرو شد. حس کردم تمام عضلاتم می خواهند خرد شوند. درد شدیدی بر بدنم نشست. با صدایی خفه آه و ناله به راه انداختم. همه به طرفم آمدند. مادرم دستانش را به آسمان بلند کرد و پدرم به سجده افتاد. اشک و آه و خنده جایگاهشان را فراموش کردند. چشم های متعجب، دنبالم تا داخل آمبولانس آمد. مادرم همراهم سوار آمبولانس شد. مثل کسی که ضریحی را بعد از سال ها در آغوش می گیرد، دست روی صورتم می کشید. قربان صدقه ام می رفت. خدا را شکر می کرد. اشک، روی گونه های چروکیده اش روان بود و لبانش با ذکر خدا آرام می گرفت.