وای مادرم!
ایام فاطمیه که می شود، مردم شهر هر کجا باشند و روز را هر طور گذرانده باشند، فوتبال تیم ملی باشد یا فلان سریال مورد علاقه شان، سر شب که می شود، برای حاضری زدن در مراسم حضرت زهرا علیها سلام خودشان را می رسانند.
از نشستن در این مراسم انرژی ویژه ای می گیرم. اینجا نصف تهمت ها و گفتارهای جاهلانه دلسرد کننده در مورد شرکت مردم در مراسم امام حسین علیه السلام، رنگ می بازد. هر چند ما اعتقاد راسخ داریم غذای نذری امام حسین علیه السلام، غذایی معمولی نیست و حتی شرکت به نیت خوردن نذری حضرت با اعتقاد شفا و ... را نیتی قابل احترام می دانیم، یقین داریم نیت ها از این بالاتر است وقتی می بینیم مراسم مادر ارباب که همه پذیرایی آن یک چای است، به همان باشکوهی برگزار می شود. اینجاست که می شود فهمید چراغی را که خدا روشن کرده با فوت کردن دشمن خاموش نمی شود. اینجاست که می بینی دشمن برای خودش آسمان ریسمان می بافد و خودی جاهل می پذیرد، ولی همه آن رشته ها پنبه است.
سخنران فضیلت های حضرت مادر را می شمرد. برای این جمع این احادیث و روایات کتب اهل سنت و شیعه تکراری است ولی هر تکراری که خسته کننده و ملال آور نمی شود. اگر چنین است چرا هر چه برای عزیزی تکرار کنیم دوستش داریم خسته نمی شود؟ ما هم از شنیدن این فضیلت ها ی بی نهایت، افتخار می کنیم و خدا را شکر می کنیم بر چنین نعمتی.
مراسم را سکوت و وقار ویژه ای پر کرده بود. همه سراپا گوش بودند. حتی بچه ها هم به احترام مراسم سکوت کرده بودند. جز دخترکی که نزدیک ما نشسته بود.
دخترک بهانه می آورد و مادرش صبوری می کرد. تا اینکه پای توهین و بی احترامی آمد وسط. تحملم نرسید و چهره ای در هم کشیدم و با تندی دخترک را از حرفش نهی کردم. مادرم حرص خورد و گفت: «مادر جان به تو چه ربطی داشت. خودشان می دانند مادر و دختر. دعوا و تلخی درست نکن». جبهه گرفتم: «خیلی هم به من ربط دارد. از همین حالا باید یاد بگیرد حساب مادر از بقیه حرف ها جداست. یعنی چه نیم وجب بچه وسط جمع بی احترامی می کند به مادرش. کور خوانده باز هم بگوید دعوایش می کنم». مادر مثل اسپند روی آتش بالا و پایین شد ولی فایده ای نداشت. دوست نداشتم مادر اذیت شود ولی دست خودم نبود. به حدی این کار را وقیح می بینم و شرم آور که خودداری تقریبا محال می شود. اصلا اعتقادی به این سکوت سفیهانه ندارم.
در راه بازگشت باز هم مادر تذکر داد و سکوت کردم. نگاهم به سیاه پوشی شهر بود و قدم بر می داشتم، بغض راه گلویم را بسته بود. پذیرش آمار اعلام شده آخر منبر توسط سخنران، برایم ممکن نبود. سوالاتی قلبم را فشار می داد. «یعنی واقعا جوان مسلمان جذب وهابی ها می شود؟ چرا؟ حتی نمی توانم وهابی شدن یک بچه شیعه را باور کنم. نکند خبیث های وهابی این آمار را می دهند که ما را اذیت کنند و ما باور کرده ایم و روی منبر مانورش را می دهیم؟ حتما این بیچاره ها از اول هم شیعه نبوده اند. در این عصر بی دینی، در عالم و آدم کسی جز وهابی به مادر ما حضرت زهرا علیه السلام جسارت و بی احترامی و شبهه افکنی نداشته است. می گویند حضرت را دوست دارند ولی حرف ها می زنند که در قوطی هیچ عطاری جز وهابی ها پیدا نمی شود. به خدا این ها مسلمان نیستند. یکی یکدانه های خبیث. اگر چشمم به وهابی روشن شد که از اسلام رفته سمت وهابیت، چنگ می زنم روی گردن مبارکش و حتما با بغض و کینه و خشم از او سوال می کنم: « تو چطور مسلمانی هستی که نسبت به مادرت غیرت نداری؟ آن هم سیده نساء عالمین. ».