خودش هم درست حال خودش را درک نمیکند! صدای نوحه از تلویزیون به گوشش میرسد. هندزفری را محکم در گوشش فشار میدهد ... فایدهای ندارد.
میرود به پوشه «آهنگها». با بیحوصلگی یکی را انتخاب میکند. همان که از همه شادتر است.
صدای موسیقی را بلند میکند؛ فایدهای ندارد ... بلندتر میکند ... اشک از گوشه چشمهایش سُر میخورد.
صدای نوحه میآید. از کجاست؟ نمیداند.
شاید از تلویزیون باشد. شاید پژواک همان نوحه سالهای پیش است.
صدای مبهمی که بین آن میتوان «زهرا ... زهرا ...» را شنید
و «مادر ... مادر ...» را.
حسودیاش شد. به آنها که «مادر مادر» میگویند؛ به عربها حسودیاش شد و به عربپرستها!
حسودیاش شد که فاطمه (س) مادر آنها باشد و مادر او نباشد!
چیزی راه گلویش را بسته بود. آب دهانش را به سختی فرو برد. فرو رفت؛ ولی بغض را با خودش نبرد.
صدای موسیقی را تا آخر بالا برد. صدای «مادر ... مادر» بالا رفت.
تلویزیون نبود؛ هیأتِ دو سال پیش هم نبود؛ خودش بود! آرام زمزمه میکرد و بلند میشنید. آن قدر بلند و رسا که دیگر صدای موسیقی برای خاموش کردنش به کار نمیآمد.
مقاومتِ بیهودهای بود. در برابر «مادر» که کسی تاب نمیآورَد.
یک دفعه دلش حرم خواست؛ یا لااقل، هیأت.
دلش از همانها خواست که تا یکی دو سال پیش، عشقش بود؛ تا یکی دو روز پیش، جهل و خرافه بود و تا یکی دو ساعت پیش، برزخِ تردید!
خواست به خودش بخندد؛ خندهاش نمیآمد!
مگر اینها همان چیزهایی نبود که توی کانالش چندین بار به آنها خندیده بود؟! پس چرا حالا ...⁉️
کانالش را باز کرد. از بعضی از این پستها چه قدر بدش میآمد! یکی را انتخاب کرد و ... دلیت
دومی را ...
سومی و چهارمی و ... دهمی و ... . حدود سی پست را انتخاب کرد. دستش را برد سمت علامت سطل زباله ... پشیمان شد.
یک پست را از انتخاب خارج کرد؛ دومی را هم.
دکمه «بَک» را زد. همه پستها از انتخاب خارج شدند❗️