ایستاده بودم توی ایستگاه تاکسی. ساعتم نشان می داد یک ساعت است سر پا ایستاده ام. خسته بودم. آخرش ما نفهمیدیم مشکل این ایستگاه ما چیست. یک روز مسافر نیست، یک روز تاکسی. روز و ماه و سال هم نمی شناسد که برنامه ریزی کنیم چه روزی رفت و آمد کنیم. کاملا اتفاقی به نظر می رسد. غالبا در سرکیسه شدن چاره ای ندارم ولی زور می گفت. دور از جان خیلی از راننده ها، بی انصاف دربست بودنش هم دربست نبود. هزینه را دو برابر آژانس طلب می کرد. از اینکه با چنین شخصی 20 کیلومتر تنها باشم می ترسیدم. از ایستادن در جمعی که معطل شدن ناموس کشورشان بین کوچه و بازار برایشان اهمیتی کمتر از پول داشت، اذیت می شدم. روبرویم یک فست فودی بی قید و شرط بود که بودن همین راننده ها قوت قلب بود و نعمت.
بالاخره معجزه شد. خانمی آمد. داشتیم دوتایی سر دربست رفتن توافق می کردیم که راننده خانمی جلوی پایمان ترمز کرد و گفت تا مقصد ما می رود و سوار شویم. از خدا خواسته مثل باز شکاری پریدیم و سوار شدیم.
وسط های راه درست که رسیدیم به قسمت بیابانی، ماشین تکان هایی خورد و سر و صدایی کرد. خانم راننده با خونسردی تمام بعد از چند متر توانست ماشین را متوقف کند. رفت ببیند چه اتفاقی افتاده است. کسی باور نمی کرد با پنچری لاستیک جلو بدون چپ کردن، چند کیلومتر راه آمده بودیم. وسط بیابان سرگردان. خانم راننده با شوهرش تماس گرفت و قرار بود نیم ساعته خودش را به ما برساند.
ناگهان یک ماشین با چند سرنشین آقا جلوی ما توقف کرد. اعتراف می کنم به شدت ترسیدیم.
همه پیاده شدند. بدون اینکه نگاهشان را بالا کنند سوال کردند: «پنچر کردین؟ زاپاس دارین؟». خانم راننده گفت: « بله توی صندوق عقب است. الان می آورم.» گفت نمی خواهد سنگین است. صندوق را باز کنید خودمان بر می داریم. جعبه ابزارشان را آوردند در عرض دو دقیقه به هم کمک کردند و بی سر و صدا، لاستیک را عوض کردند. بین کارشان تنها کلامی که گفتند این بود: «جاده خوبی نیست. ماشین سنگین رفت و آمد می کند کنارتر بایستید». بعد هم سوار ماشینشان شدند و قبل از تشکر ما رفتند. حتی ندیدیم و نشناختیم که چه کسانی بودند و از چه دیاری.
خدایا حق با تو بود. مردی که تو را می شناسد و عاشق توست، نمی شود مرد نباشد!