مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب او زنده است
امتیاز کاربران 5

تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر سایر

صدف هستم. از تاریخ 20 فروردین 1397 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر سایر تولیدگر گرافیک توزیع گر پیام رسان تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 152 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
او زنده است

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

او زنده است

قسمت چهارم

ثریا از ازدواج در سکوت، سلام و صلوات خوشش نمی آمد. مادرم این یکی را دیگر رضایت نداد. گفت:«مادر جان، این دختر چشم آبیی که من دیدم تو را درون آتش خواهد انداخت. من و پدرت تمام تلاشمان را کردیم تا از این بدبختی و فلاکت نجاتت دهیم؛ امّا نخواستی. تا جایی که واجب باشد همراهت خواهیم بود. امّا نخواه پا وسط آتشی بگذاریم که همراه نامزدت می خواهی روشن کنی.» از حرف های مادرم سر در نیاوردم. چه آتشی؟ ما فقط می خواستیم یک شب، شاد باشیم و دیگران را هم در شادیمان شریک کنیم. خوش باشیم و خوش بگذرانیم. کاری کنیم که آن شب برای همه شبی به یاد ماندنی شود. پدر و مادرم تا زمان اجرای خطبه عقد همراهمان بودند؛ امّا به محض روشن شدن دستگاه ها و نواختن ارکست ها از جلو چشمان همه ناپدید شدند.

ثریا به محض جاری شدن عقد و محرم شدنمان، دستم را گرفت و وسط جمع برد. مست شده بود. از هیچ کس خجالت نمی کشید. از این رفتارهایش چشمانم گرد شد. با خود گفتم:«یعنی این همان دختری است که عکسش را برایم نفرستاد؟ واقعاً همان دختر است؟» به نظر می رسید، فکر کرده او را در این شب به تمام مردان دنیا محرم کرده اند. می رقصید و من را می رقصاند. عروسک خیمه شب بازی او شده بودم. به صورت آرایش شده، موهای پیچیده و لباس سفیدش می نگریستم و می خندیدم. در ظاهر، خودم را یله و بی قید نشان می دادم. می خواستم ثابت کنم، ژنم خوب است؛ امّا در باطن به خودخوری افتادم. نمی خواستم قبول کنم نصیحت های مادرم به این سرعت به بار نشسته است. از خودم بدم می آمد. در گرماگرم آن شب همراه ثریا، حیا را قورت دادم و آبرو را قی کردم. نمی خواستم آن شبِ کوتاه و گرم تابستانی را از ثریا بگیرم و به کامش تلخ کنم. فقط یک شب بود. حتماً بعد از مراسم همه چیز به آرامش قبل برمی گشت. نمی خواستم از همان لحظه اول سر ناسازگاری بگذارم. نمی خواستم سرکوفت های مادرم را شاهد باشم. گذاشتم بر اسب آرزوهایش بنشیند و بتازد.

پدر ثریا غافلگیرم کرد. به میمنت عروسی تک دخترش، مینی بوسی کرایه کرده بود. بعد از جشن، اقوام نزدیک سوار شدند. من و ثریا جلو نشستیم. راننده ترانه شادی پخش کرد. همه دست می زدند. می خندیدند و مبارک بادا می خواندند. نمی دانستم مقصد کجاست. قرار بود غافلگیر شویم. با رسیدن به مارپیچ های درهم تنیده جاده دلم ناخودآگاه فرو ریخت. از شیشه کنارم نگاهی به پایین جاده و درّه زیر پایم انداختم. جاده زیبایی بود؛ امّا زیبایی وهم آوری داشت. ترس، لرزه بر اندامم انداخت. زیبایی جاده برای راننده جاذبه نداشت. بیش از آنکه جذب زیبایی جاده شود، محو در صورت نقاشی شده ثریا بود. می خواستم خوب باشم و مثل مراسم رقاصی هیچ نگویم. ناگهان نگاهم به آیینه جلو افتاد. دایی ام با ابروهایی درهم نگاهم می کرد. چشم از آیینه گرفتم. سرم را پایین انداختم. ثریا دستش را که مثل تکه ای آتش بود، روی دستم گذاشت و پرسید:«چیزی شده؟» سرم را بالا آوردم. یاد و خاطره دایی ام باعث شد نگاه های هرزه راننده به صورت هفت رنگ ثریا و خنده های زهرآلودش را تاب نیاورم. برای لحظه ای متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد. بر سر راننده فریاد کشیدم. فحش دادم. همه ساکت شدند. سر پیچ بود. راننده نیم نگاهی به من انداخت. آتش از صورتش زبانه می کشید. حواسش از جاده به من جلب شد. ماشینی از روبرو آمد. راننده فرمان را چرخاند. مینی بوس به طرف درّه پیش رفت.

حالت رخوتی اعضای بدنم را گرفت. چراغ های ذهنم خاموش شد. در تاریکی فرو رفتم. چشمانم را رو به لامپ خاموش آویز از سقف باز کردم. سالن نورانی شد. پیرمرد سفید پوشی که چند لحظه پیش سمت راستم دراز کشیده بود، کنار برانکارم ایستاد. به نظر بسیار بلند قامت می رسید. لبخندِ روی لبانش بیشتر به چشم می آمد. دستی روی شانه ام زد و گفت:«جوان بلند شو، وقت نماز است.» زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. نتوانستم حرف بزنم. با ایما و اشاره به او فهماندم نمی توانم حرکت کنم. حتی نمی توانم حرف بزنم. لبخند معناداری روی لبانش نقش بست. گفت:«هرطور می توانی بخوان. إن شاءالله خدا قبول می کند. با ایما و اشاره بخوان. همین طور که با من حرف می زنی با خدا حرف بزن.» خواستم بپرسم، کجا هستیم که همه جا در تاریکی فرو رفت. چشمانم را باز کردم. درد، اندکی آرام گرفت. گردنم را به سمت پیرمرد چرخاندم. او همچنان در خواب بود. خواب دیده بودم؟ چطور با اینهمه درد، خوابم برده بود؟ نه، حتماً توهم زده ام.

ادامه دارد ...

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما