نوبت حسن آقا بود که با علی بازی کنه . خونه سازی ها رو ریختن وسط اتاق و شروع کردن به ساخت و ساز ..!!
حسن آقا با وسواس خاصی با دونه های خونه سازی یه ساختمون یا ماشین درست میکرد . اما علی می زد خرابش میکرد و می گفت خوب درست نکردی بابا!!
علی هم قطعات رو به هم وصل میکرد و بدون هیچ منطقی میگفت مثلا این یه درخته ..!! حسن آقا حسابی کُفری شده بود، هی می خواست به علی کوچولو ، آموزش بده ، که چطور یه سازه قشنگ و منطقی بسازه ، اما علی اصلاً توی این عوالم نبود.
نشستم کنارشون ، یواشکی به حسن آقا گفتم : زیاد سخت نگیر !! یاد میگیره..!!
به علی گفتم : " علی جان !!" این درختی که ساختی میوه هم داره . گفت: "آره مامان" ، یه دونه از قطعات خونه سازی رو برداشت و چسبوند رو درختش و گفت: "اینم میوه اشه !! سیبه !!سیب "
حسن آقا دلش رو گرفته بود و از شدت خنده کف زمین ولو شد ، میگفت : " آخه پسر کدوم "سیبی" آبیه که اینو گذاشتی اونو بالا!! "
به حسن آقا گفتم : بچه تا هفت سالگی باید بازی کنه !! توی همین بازی کردنه، خیلی چیزها رو یاد میگیره ، زمان میخواد و صبر .
در همین حین ، علی سیب آبی رنگ درختش رو چید و گفت : خدا رو شکر، که خدا به ما سیب داد ، بیاین با هم سیب درختمون رو بخوریم "
حسن آقا مات و مبهوت علی رو نگاه کرد! با تعجب گفت : " نه به اون سیب آبی رنگت !! نه به این شکر گفتنت !!"
-------------------------------------------------------------------------------------
-برداشت از روایت وسائل الشیعه ج 5 - ص 125
#حیات_طیبه
#مهارت_زندگی
#سبک_زندگی_دینی
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزند_صالح
#تربیت_دینی_فرزندان