دندانپزشکی – 5 (آخر)
زینت با سرعت باد خودش را رساند. زنی، پنجاه ساله به نظر میرسید، قدی کوتاه داشت و صورتی زمخت و بینی پهن و لبهای آویزان. بیشتر میخورد شوکت باشد یا هیبت یا مثلا قدر قدرت. زینت مته را از مریم گرفت و شلنگ را به او داد. کل پوشش گیاهی منطقه ریخت! خودش میخواست جراحی کند. گفتم: «غلط کردم.» با ناراحتی گفت: «نکنه به من اعتماد نداری؟» چشمانم گرد شد. فریاد زدم: «من به دکتر هم اعتماد ندارم. تو که دیگه ...» یونیت را کنار زدم و بلند شدم که دکتر وارد اتاق شد. با صورتی اخمآلود گفت: «به من اعتماد نداری؟» دستپاچه جواب دادم: «نه نه. منظورم دکتر سمیعی بود. آخه یه روز میگه آبلیمو واسه کرونا خوبه، روز بعد میگه زنجبیل واسه یبوست خوبه، بهارنارنج واسه سردی معده و از این حرفها» چهرهاش نشان میداد حرفم را باور نکرده. مریم میخواست بحث را عوض کند. صدایی صاف کرد و گفت: «آقای دکتر دندونش خونریزی داره. تمومش کنید بره. خیلی زر میزنه» از مقدار احترامی که به بیمار میگذاشتند احساس مدیونی کردم. دکتر که تازه متوجه آمدن زینت شده بود نگاهی به او انداخت و گفت: «به به زینت خانم! چطوری؟ راستی بواسیر شوهرت خوب شد؟»
زینت سرش را زیر انداخت و با لبخندی آرام زیر لب گفت: «ممنونم آقای دکتر. سلام میرسونه. ببخشید یعنی بهتره.» از این که دکتر، بواسیر شوهر زینت را بر دندان عقل من ترجیح داده بود ناراحت نبودم. فقط میخواستم زودتر تمام شود. مته را برداشت و به جان دندان افتاد. پنج دقیقه بعد، با حالتی نیمهبیهوش کارم تمام شد. در راه برگشت خود را سرزنش میکردم که چرا بیشتر مسواک نزدم!
لینک همین مطلب: «https://eitaa.com/tanzac/1327»