#و_آنڪه_دیر_تر_آمد
#قسمتـــــ_هفتم
اسم اللہ را آنطور مےگفتیم که باید . چون مےدانستیم کہ خدا مےشنود. خورشید درحال غروب بود .نورش دیگر ازار دهنده نبود. تا شب یکسره از آن جوان حرف زدیم از جوانے وزیبایے و مهربانیش . وقتے حرف هایمان تمام مے شد باز از نو شروع میکردیم . اصلا شب و بیابان وگرگ ها و حیوانات درنده را فراموش کرده بودیم.حتے در قید فردا و تشنگے گرسنگے و نگرانے خانواده هایمان نبودیم. با آنکه آن شب ماه بدر نبود بہ راحتے مےتوانستیم همدیگر ودور و برمان را ببینیم . روبه روی احمد نشستہ بودم دستانش را دور زانوانش حلقہ کرده بود و به آرامی تکان مےخورد و حرف مےزد کہ وقتے مرد را دیدیم چہ بگوییم چہ کار بکنیم وچہ بپرسیم . چشمم بہ پشت سر احمد افتاد و خشکم زد. به فاصلہ اے نہ چندان دور اشباح زیادے حرکت مےکردند . از جا پریدم و گفتم:« گرگ».
احمد هم بلند شد و کنارم ایستاد .
ترسان گفتم:« چکار کنیم؟»
احمد گفت:«آرام باش».
نمےتوانستم آرام بمانم .از آن اطمینان و شجاعت خبرے نبود . فقط مےخواستم از آن دندان هاے سفید کہ بہ سرعت نزدیک مےشدند فرار کنم. فریاد زدم:« بدو احمد! الان میرسند »و خواستم بدوم اما احمد بازویم را گرفت و مرا بہ زور نشاند و گفت:«از جایت تڪان نخور مگر یادت رفتہ آن مرد چہ گفت؟»
دست و پا زنان داد زدم:« ولم کن . بگذار بروم . الان تکہ پاره مان مےکنند».