او زنده است
قسمت اول
صداهایی ناآشنا در گوشم می پیچید:
«از اینجا برش دارید.»
«زنده است؟»
«هنوز نفس می کشد.»
«بگذاریدش داخل آمبولانس، کنار بقیه مجروح ها.»
صدای آه و ناله مجروح ها، روحم را می آزرد. می خواستم از جایم بلند شوم و هر کاری می توانم برایشان انجام دهم تا دردشان را تسکین بخشم؛ امّا نیرو و توان هیچ حرکتی نداشتم. حتی نمی توانستم چشمانم را باز کنم. زبانم، چوب خشک شده بود. نمی توانستم مثل بقیه آه و ناله راه بیاندازم. مثل قطعه سنگ سنگینی به کف آمبولانس چسبیده بودم. ناگهان آمبولانس تکان سختی خورد و صدای مهیبی بلند شد. آمبولانس ایستاد. صداها قطع شد. احساس کردم از بالای کوه بلندی به پایین پرت شدم. حس غریب رهایی داشتم.
درون تونلی تاریک و ظلمانی سردرگم بودم. می خواستم به طرف جلو حرکت کنم؛ امّا سیاهی مطلق، اجازه نمی داد قدم از قدم بردارم. گاهی نوری در حد شعله کبریت، جلو پاهایم را به اندازه حرکت یک گام روشن کرده و خاموش می شد.1
نوای دیوانه کننده ای در فضای اطرافم می چرخید. نزدیک و دور شده و مدام تکرار می کرد:«کدامین نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟»2
دستانم را روی گوش هایم محکم فشردم. مانند دیوانه ها به هر سو گشته و گفتم:«هیچ کدام، هیچ کدام، هیچ کدام و ...»
در تاریکی مطلقی گرفتار شده بودم که نه توان برگشت به عقب داشتم، نه می توانستم جلو بروم. قدرت حرکت از پاهایم گرفته شد. به سجده افتادم. بلند بلند گریستم. در همان حال دستانم را رو به آسمان بلند کرده و با قلبی آکنده از امید در میان اشک و آه، فریاد زدم:«یا غیاث المستغیثین، یا غیاث المستغیثین، یا غیاث المستغیثین»
برای لحظه ای سکوتِ اطرافم، ترس بر جانم انداخت. می لرزیدم. سر از سجده برداشتم. نشستم. دو هیکل را مقابلم حس کردم. یکی شان گرزی آتشین در دست داشت. پوست بدنم در اثر گرمای خشک کننده اش چروکید. دیگری دفتر و قلمی را درون دستانش می فشرد. با چهره ای برافروخته و نگاهی پرسشی سر تا پایم را برانداز کرد. ناگهان نوری آهسته جلو آمد. پشت به من و رو به آن دو هیکل ایستاد. نمی دانم به آن دو چه گفت که ناپدید شدند. نور به سمتم برگشت. او را دیدم. دایی ام بود. ابروهای پهن مشکی، بینی قلمی، چشمان درشت با مردمکی مشکی میان سفیدی دلربای اطرافش، لبانی با طراوت همیشگی، صورتی کشیده با موهایی پرپشت تا روی گوش، ریش و سبیل هایی تازه جوانه زده، خودش بود؛ خود دایی ام، مثل همان روزی که سه چرخه ام را با زحمت پا می زدم و با شوق، در کوچه دنبالش می رفتم.
مادرم غم زده جلو در ایستاد. دایی با مادرم خداحافظی و دیده بوسی کرد. او از زیر قرآن درون دست بی رمق مادرم گذشت. قرآن را بوسید. حرکت کرد. از مادرم فاصله گرفت. مادرم با چادر گل گلش، لب های لرزان گوشتی قرمزش را پوشاند. اشک، روی گونه های استخوانیش روان شد. قرآن را به سینه چسباند. خم شد. ظرف آبی را از پشت در برداشت. پشت پای دایی، روی زمین ریخت.
دایی به طرفم آمد. لپ گوشتی ام را درون دستانش گرفت، آرام کشید. بوسه ای گرم بر صورتم گذاشت. کنار گوشم خداحافظی کرد و رفت. چند قدم از من دور شد، وسط کوچه به سه چرخه¬ام فشار می آوردم تا تندتر حرکت کند. دلش آرام و قرار نداشت، برگشت. پیشانی و گونه هایم را بوسید. دستی روی سرم کشید. دستش را جلو آورد و گفت:«دایی جان، قول بده مواظب مادرت باشی، مرد کوچکم.»
دست کوچکم را درون دستش فشرد. گرمای دستش و طراوت لبانش را روی پیشانی و گونه هایم هنوز حس می کنم. درون چشمانش اشک حلقه زد. ساکش را برداشت، روی دوش انداخت. لباس های خاکی اش بر وقار و افتادگی اش افزوده بود. قد رشیدش خاطره شیطنت مشترکمان را زنده می کرد؛ خاطره سوار شدن بر شانه هایش برای لمس سقف ضربی اتاق. چند قدم رفت. به پشت سر برگشت. دستی تکان داد و مثل برق ناپدید شد.
ادامه دارد ...
1-اشاره به آیه17 سوره بقره
2-فبای الاء ربکما تکذبان