جبران
مدرسه که میرفتم، یه سال امتحاناتم افتاده بود اواخر ماه رمضون. همش با خودم میگفتم: «خدا کنه فردا عید بشه.» خیلی سخت بود زبون روزه درس بخونم. پدر و مادرم بار سفر بسته بودند و قرار بود چند روزی برن زیارت امام رضا. خیلی دلم میخواست باهاشون برم و هوایی تازه کنم. مامانم در حالی که لباسشو تا میکرد، با لبخند بهم گفت: «قول بده درساتو خوب بخونی و خواهرتو اذیت نکنی.» گفتم: «آخه مامان منم دوس دارم باهاتون بیام. چرا میگین نه؟» گفت: «نه نمیشه. از درست میمونی. ان شالله سفر بعدی» با ناراحتی رومو برگردوندم و تا صبح حرفی نزدم. صبح با صدای در اتاقم بیدار شدم ولی خودم رو به خواب زدم. مامان بود.
+ عزیزم ما داریم میریم. نمیای بوست کنم، خدافظی کنم باهات؟
جوابی ندادم.
+ باشه عزیزم، خدافظ.
رفت. نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم. یاد رفتارم افتادم. دلم سوخت براش. کاش لااقل اونجوری نمیکردم. ولی خب اشکالی نداره، اینجوری عذاب وجدان میگیره برام سوغاتی بیشتری میخره. منم وقتی برگشت جبران میکنم براش.
اون ماجرا 10 سال میگذره. با عذاب وجدان، شیشه گلاب رو روی سنگ قبرش خالی میکنم و اسمش رو میبوسم. کاش اون سفر لعنتی رو نمیرفت.