تایم باشگاه تموم شده بود و داشتیم لباس هامون رو عوض میکردیم . با وجود اینکه حسابی خسته شده بودیم؛ به ماهان گفتم: پیاده بریم؟
پیاده روی تو هوای خنک پاییز میچسبید. ماهان هم به نشونه موافقت سرش رو تکون داد و هر دو ساکهای ورزشی رو روی دوشمون انداختیم و حرکت کردیم به سمت خونه.
توی مسیر ماهان شروع کرد به حرف زدن و گفت: راستی سیامک، یه گروه عضو شدم که دارن برای هفت آبان تبلیغ می کنن و حسابی هم کارشون گرفته، عضوت کنم؟
در حالی که داشت این حرفها رو میزد گوشیش رو از جیبش درآورد و شروع کرد به خوندن پیامای توی گروه. یه پیامش رو خوند و گفت: اِی وَل اینو ببین ...
گوشی رو به سمت من گرفت و شروع کرد به خوندن از روی پیام ...
نوشته بود هفت آبان امسال با شکوه تر از اربعین برگزار میشود، ایرانی با غیرت انتشار بده
بی تفاوت به راهم ادامه دادم و گفتم: خب که چی؟ الان چی باید بگم؟!
از تعجب چشماش گرد شده بود و یه نگاه به من انداخت و گفت: تو که همیشه ازین چیزا حمایت میکردی و ایران، ایران، میگفتی! چی شده الان اصلاً هیچ عکس العملی نشون نمیدی؟! چیه پسر نکنه سرکارم گذاشتی؟!
نیشخندی زدم و گفتم: سرکار چیه؟! این همه سال بازیمون دادن و خبر نداشتیم.
بیشتر تعجب کرد و دستش رو زد روی شونهی من و من رو به سمت خودش گردوند و گفت: بازی؟!!! بازی از کی خوردیم؟ درست حرفتو بگو؛ ببینم چی میخوای بگی پسر؟ اصلاً انگار یکی دیگه شدیهاااا
اَبرویی بالا انداختم و دوباره به مسیرم ادامه دادم و در همون حال که راه میرفتم گفتم: یعنی اینکه دیگه حقایق پشت پرده این ماجراها رو می دونم.
می دونم جریان ایران باستان و کوروش پرستی و ... چیه؟!
ادامه دارد ...