مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب خواستگاری از خانواده انقلابی‌نما (قسمت اول)
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
خواستگاری از خانواده انقلابی‌نما (قسمت اول)

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01




جای بعدی‌ای که بنا بود با مادر برویم، منزل دختری بود اهل یکی از استان‌های زُوّاری. پشت تلفن به مامان گفته بودند: «ما انقلابی هستیم. گفته باشم!» مادر ما هم گفته بود: «ما هم به انقلاب اعتقاد داریم» که مادر دختر در جواب گفته بود: «نه ما خیلی اعتقاد و التزام داریم.» تاکیدشان را که شنیدم گفتم: «بریم. احتمالا مثل خودمونن»
وارد خانه شدیم. هال کوچکی داشتند و یک دست مبل رنگ و رو رفته. فرش‌ها قرمز بود. از آن قرمزها که کف خانه مادربزرگ‌ها یکی دو تا پهن است. بوی اسپند به مشام می‌رسید و صدای نماهنگ «سلام فرمانده» به گوش! صدا از اتاق کوچک ته هال می‌آمد. مادر دختر خانم زنی لاغر و قدبلند بود و پدرش کوتاه و سینه‌ستبر. در گوش مادرم گفتم: «اگه دختره ترکیب اینها باشه بیچارم» روان‌شناسی مثبت‌نگر می‌گوید هر وقت ترسیدی چیزی سرت بیاید دائما بگو من از آن نمی‌ترسم. بلکه مشتاقم باهاش مواجه شوم. شروع کردم زیر لب گفتن جمله «من زن آرنولدی دوست دارم، من زن آرنولدی دوست دارم، زن من باید رونی کلمن که نه مثل آبجی کلمن باشه» پدرش کلمه آبجی کلمن را شنید. بی‌مقدمه گفت: «آبجی کلمن، همون پارچه؟» و غش‌غش خندید. یاد شوخی‌های شوهرعمه‌ام افتادم. خواستم رفع سوء تفاهم کنم. خدا ببخشد. ذکر ابداع کردم: «نه حاج‌آقا. ذکر میگم. اعوذ من کل هم و غم. شما شنیدید آبجی کلمن» یکهو دختر خانم از اتاق آمد بیرون. با اولین نگاه فهمیدم روان‌شناسی مثبت‌نگر حرف مفت زیاد می‌زند. قدش به مادرش رفته بود و پیکرش به پدرش. به گمانم 190 قد داشت و 120 وزن. شروع کردم زمزمه کردن «اُفوضُّ امری الی الله ان الله بصیر بالعباد» شنیدم مادرم زیر لب می‌گفت: «خدایا پسرمو به خودت سپردم» دخترک که چه عرض کنم، دختر کُبری و عُظمی، کنار مادرش روی مبل نشست. صدای ناله مبل را بعد از شکستن ستون فقراتش شنیدم. نگاهی به دست خودم و دستان او کردم. مچ بسته‌اش از باز من بزرگ‌تر بود! انگشت کوچکش از شست من بزرگ‌تر بود و شستش، دو سوم مچ من ضخامت داشت. البته اگر با هم زیر یک سقف می‌رفتیم خدا را شکر دعوا نداشتیم. چون در اولین دعوا، کارم را می‌ساخت! قرار شد چای بیاورد. از ترس گفتم: «نه زحمت نکشید. خودمون می‌ریزیم» می‌ریزیم؟ چرا باید در خانه کسی که تازه دو دقیقه هست با هم آشنا شده‌ایم برای خودمان چای بریزیم. این چه مزخرفی بود من گفتم! دختر خانم اخمی کرد که تا مرز شب‌ادراری پیش رفتم. می‌گویم مرز، چون هنوز وقت خواب نشده بود که بفهمم از مرز هم عبور کرده‌ام یا نه! بعد از یک دقیقه با سینی چای برگشت. اولین نفری که با چای پذیرایی شد من بودم. سینی را که جلویم گرفت دیدم عکس یکی از شهدای معروف جنگ را کف سینی کار کرده‌اند. چای را برداشتم. هنوز نماهنگ سلام فرمانده به گوش می‌رسید. البته با صدای ملایم. قُلُپی از چای نخورده بودم که مادرم گفت: «خوب اگه اجازه بدید دختر و پسر برن با هم صحبت کنن» پدرش مثل دسته شیر گاز، کله را به سمت مادر دختر برگرداند و منتظر اذن فرمانده ماند. قبله عالم رخصت فرمودند و به اتاق رفتیم.  ادامه دارد ...


نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما