بچه ها همه حوصله شان سر رفته بود. مگر چهار پسر را می شود در خانه نگهداشت؟ مادر و پدر خانه هر دو اهل فضل و کتاب بودند و با کتاب خواندن، هیچ حوصله شان که سر نمی رفت، بلکه عشق عالم را هم می کردند. گاهی خانم با تعجب بسیار به آقا می گفت حتی: مردم چطور بدون کتاب خواندن و علم آموزی روزشان را شب می کنند؟! اما بچه ها چه؟ با تشویق و کتاب های رنگارنگ و کتاب خوانی های جذاب مادر و داستان گویی های پدر، چند ساعتی بیشتر مشغول نمی شوند. بچه هم مشغول نباشد که می دانید چه می شود؟ یا دعوا می کنند یا همه جا را به هم می ریزند و یا خرابکاری و .. بالاخره خلاقیت ها که بالاست و خانه هم محدود..
زهرا دلش می خواست با پسر شش ساله اش کمی تمرین مداد دست گرفتن و آمادگی پیش از نوشتن بکند اما او حاضر به انجام تمرین های معمول مهدکودک ها نبود. هم چنین می خواست تقارن را به پسربزرگ ترش یاد بدهد و دقت دیداری اش را بالاتر ببرد اما او هم حاضر به حل کردن مساله های ریاضی معمول کتاب های کمک آموزشی نبود.
زهرا بچه ها را جمع کرد. برای هر کدام روسری رنگی بزرگی که داشت را روی زمین ، دور خودش پهن کرد. یک محدوده خاص که احساس مالکیت کنند. یکی دو برگه باطله که یک طرفش سفید و خالی بود را روی هر روسری گذاشت. یک خودکار و مداد هم کنارش. حتی برای آن کودک خردسال که هنوز سه سالش پُر نشده بود هم همه این کارها را کرد. برای خودش هم روسری کوچکی در وسط ، پهن کرد. بچه ها را کناری برد و از بالا روسری ها را نشان داد که شکلی شبیه گل شده بود. هر کدام روی یکی از گلبرگ ها نشستند. و همزمان، زهرا شروع به بازی با هر کدام کرد.
با پسر شش ساله، نقطه بازی کرد. با پسربزرگ تر، حمله دو ناوگان دریایی که در دو طرف برگه، کشیده بود. با دیگری، موشک بازی با نوک مداد روی برگه و با آن کودک خرسال، بازی انگشتی و .... زهرا با خود فکر کرد، فردا گروه بندی شان خواهم کرد و همین بازی ها را به گونه ای دیگر.. تا آن تقارن یاد بگیرد و آن خط صاف کشیدن در هر جهت و آن دیگری، بتواند به طور صحیح، مداد به دست بگیرد و دیگری...