مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب از کنگان تا کنگان
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
از کنگان تا کنگان

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ چهارشنبه, 08 آذر 02

 (12 دی ماه سال 1355 شهرستان کنگان ساعت 9 صبح )

 

جسم بی توانش گوشه ای از اتاق، روی تخت افتاده است. زن، دیگر نفس نمی کشد. پسر بچه ای پنج - شش ساله به پهنای صورت اشک می ریزد و دست و پیشانی اش را مدام می بوسد و با صدایی که گاه هق هق گریه آن را قطع می کند می گوید: «مامان جون! تو رو خدا نرو! مامانی من تنها میشم. مامانی بچه های کلاس قرآن با مامان یا باباشون میان مسجد. تو نباشی من با کی برم؟ تو رو خدا مامانی جواب بده»

مردی حدودا 40 ساله آرام و قرار ندارد. مدام این طرف و آن طرف می رود. با عصبانیت فریاد می زند: «پس این آمبولانس لعنتی چی شد؟» گاهی بالای سر زن می آید و با نگرانی او را نگاه می کند و گاهی دم در می رود و ته کوچه را نظاره می کند تا ردی از آمبولانس بیابد. روی سر پسرک دستی می کشد و می گوید: «غصه نخور علی جان! الان آمبولانس میاد. حال مامانت خوب میشه. قول میدم دایی»

آمبولانس ساعت 3 بعد از ظهر از راه می رسد. مرد بر سرشان فریاد می کشد «تا الان کدوم قبرستونی بودید؟ خواهر من مرد! می فهمید؟ مرد!» مامور اورژانس با تاسف می گوید: «ماشین وسط راه خراب شد. تا تعمیرش کنیم طول کشید. جاده هام خرابه. از بوشهر تا اینجا نتونستیم بالای 40 تا بیاییم» این را می گوید و به سوی پیکر بی جان زن می رود. با همکارش آن را برمی دارند، در آمبولانس می گذارند و به پزشکی قانونی می برند. علی در آغوش دایی سخت می گرید. دایی با یک دست علی را نوازش و با دست دیگر، اشک های خودش را پاک می کند.

 

(18 بهمن سال 1377 شهرستان کنگان ساعت 5 صبح )

 

زن میانسالی روی زمین افتاده و چند کودک قد و نیم قد دور تا دورش را گرفته اند. مردی حدودا 45 ساله، نگران و نظاره گر این صحنه است و هم زمان با تلفن صحبت می کند. دو دقیقه ی بعد، صدای آژیر آمبولانس از انتهای کوچه شنیده می شود. بچه ها با سرعت در آهنی زنگ زده ی حیاط را باز می کنند. یک دقیقه بیشتر نمی گذرد که دو مرد جوان با لباس اورژانس از انتهای کوچه ی تنگ و بن بست نمایان می شوند. دو طرف یک برانکارد را گرفته اند و وارد خانه می شوند. ابتداء علائم حیاتی بیمار را چک می کنند و سپس به آرامی او را روی برانکارد می گذارند. در کسری از ثانیه زن را از خانه بیرون می برند و داخل آمبولانس قرار می دهند. هوا هنوز تاریک است. یکی از آنها بی درنگ پشت فرمان قرار و به سرعت راه بیمارستان را در پیش می گیرد و دیگری کنار مرد میانسال و زن بیمار می نشیند؛ دائما علائم حیاتی زن را چک می کند و لحظه به لحظه اوضاع را زیر نظر دارد. قطره های عرق، سراسر پیشانی اش را پوشانده است. همراه بیمار، با صدایی آرام و پربغض می پرسد: «زنده می مونه؟» مامور جوان لبخندی می زند و می گوید: « خدا رو شکر به موقع رسیدیم. ان شاء الله کمتر از ده دقیقه ی دیگه بیمارستانیم » ده دقیقه ی بعد، زن را به آرامی از آمبولانس پیاده می کنند و به سرعت به بخش اورژانس می برند. مرد، موقع پیاده شدن، کارت ملی مامور اورژانس را از کف زمین برمی دارد. ساعتی بعد می گویند خطر دفع شده و همسرش زنده می ماند. اتاق به اتاق می گردد و از هر کسی سراغ مامور اورژانس را می گیرد. در نهایت او را کنار باغچه پیدا می کند. مامور مشغول گفتگو با جوانی است که پدرش را برای پیوند کلیه به اینجا آورده. مکالمه شان را قطع می کند و می گوید:

+ ببخشید آقا

- (با لبخند) بفرمایید

+ خدا خیرتون بده. شما امروز جون خانمم رو نجات دادید. اگه شما نبودید نمی دونم چه بلایی سر همسرم می اومد. راستی! کارت ملی تون رو کف آمبولانس پیدا کردم. فکر کنم تو مسیر که می اومدیم از جیب تون افتاده!

- دست شما درد نکنه. واقعا ممنونم.

برای آخرین بار، نگاهی به اطلاعات روی کارت می اندازد و آن را تحویل صاحبش می دهد: علی محمودی – متولد فروردین 1350.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما