مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب انرژی
امتیاز کاربران 5

تولیدگر متن

ترنم هستم. از تاریخ 27 آذر 1399 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 49 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
انرژی

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ چهارشنبه, 22 آذر 02

«انرژی»

مدتی بود از نشاط حنانه کاسته شده بود. کار سنگین خانه، غربت و دوری راه، و زحمت چهار فرزند، خسته اش می‌کرد. 

عصرها بی آنکه اراده کند، سرش را که روی بالشت نخی صورتی اش می‌گذاشت، می‌خواست چند صفحه‌ای کتاب بخواند، سنگینی خواب، پلک‌های درشتش را روی هم می انداخت و مژه‌های بلند وصافش، همدیگر را در آغوش می‌گرفتند.

اما از این بی حوصلگی خسته شده بود، زندگی رنگ یک نواخت گرفته بود و مثل همیشه چاره، حال خوش زن خانه بود. 

پس تصمیم گرفت برای خودش کاری کند. این بود که سراغ سبد رنگ‌هایش رفت، ترکیبی را که قبلاً آزموده بود، از لای پمادهای رنگ برداشت، در اپلیکاتور ریخت و بعد از بستن پیشبند، و پوشیدن دستکش یکبار مصرف، با چرتکه، روی موهایش گذاشت.

 کلاه پلاستیکی را که روی سرش گذاشت، سراغ موچین رفت و ابروهایش را برداشت و در کمترین زمان، میله‌ی سرمه را لای ردیف مژه ها، جا داد و مداد لبی هم دور لبش کشید تا همسرش بیاید، موهایش قهوه ای خوشرنگ زیتونی شده بود. 

خودش را که در آینه، نگاه کرد؛ «اللهم حسن سیرتی‌ کما حسنت‌ صورتی» خواند و چشمکی تحویل چشمان خمار قهوه‌ایش داد. پیشبند را کند و از میان لباس ها، بلوز قهوه‌ای که هدیه‌ی همسرش بود بیرون کشید و برتن کرد. درست طبق هر روز، مجید سرساعت ۲:۲۵، زنگ در را زد. 

حنانه شعله‌ی گاز را کم کرد و با اشتیاق، سمت در دوید. در را که بازکرد، مجید حس خوب حنانه را فهمید. دانست اگر الان درست برخورد نکند، حس خوب حنانه پر می‌کشد و مثل این چند وقت ازخانه‌شان دور می‌شود، گفت :«سلام عزیزم، صبر کن یک چیز یادم رفت.»

مجید پله‌ها را دوتا یکی، پایین آمد، به گلفروشی روبروی آپارتمانشان رفت. دوشاخه گل قرمز لای لیف‌ خرما خرید. دوباره پله ها را به سرعت طی کرد. زنگ را زد. حنانه که از رفتن مجید، جا خورده بود، گفت :«سلام! خوش آمدی»

مجید با لبخندی که این اواخر کمتر روی لبهای ‌شان، جا خوش کرده بود، گفت:«گل برای گل؛ چقدر ماه شدی خانومی!»

حنانه لبخندی نجیبانه زد و گفت:«دیگر وقتش بود حال و هوایمان را عوض کنیم»

حنانه بی اختیار لبخندی از خجالت کشید. رفت تا سفره‌ی ناهار را بچیند.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما