مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب اولین افطار دو نفره
امتیاز کاربران 5

تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر سایر

صدف هستم. از تاریخ 20 فروردین 1397 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر سایر تولیدگر گرافیک توزیع گر پیام رسان تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 152 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
اولین افطار دو نفره

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ یکشنبه, 21 آبان 02
در پرونده بهار معنویت

این پرونده را با 825 اثر دیگر آن ببینید

یکسال از عروسی شان می گذشت. سفره افطار را چید. تلفن زنگ خورد. شوهرش بود.

-«سلام آقا، چرا دیر کردی؟»

-«سلام عزیزم، امشب افطار نمی تونم بیام. یه مشکل کاری برام پیش اومده. بعداً بیام برات تعریف می کنم. زنگ زدم منتظرم نباشی.»

سر سفره نشست. اذان شد. اولین شب ماه رمضان زندگی مشترکشان، تنها افطار کرد. اشک گوشه چشمانش حلقه زد. نزدیک سحر شوهرش به خانه برگشت. آرام ساکش را جمع کرد تا خانمش از خواب بیدار نشود. فاطمه با صدای زنگ ساعت از جا پرید. شوهرش ساک به دست بالای سرش ایستاده بود. اخم هایش در هم رفت. گفت:«آقا افطار که تشریف نیاوردید. حالا نیومده کجا تشریف می برید؟» احمد ساکش را روی زمین گذاشت و دو زانو کنار فاطمه نشست. پیشانی اش را بوسید و گفت:«عزیز دلم، دست خودم نیست. در یکی از شهرهای مرزی ناامنی شده، به منم مأموریت دادن باید برم. فکر کنم تا آخر ماه رمضان اونجا باشم. خونه تنها نمون. یا برو خونه بابام یا بابات. هر کدوم راحت تری. اینطوری خیالم از بابت شما راحت میشه.»

بغض گلوی فاطمه را گرفت. در حالی که صدایش می لرزید، گفت:«ولی این اولین ماه رمضانیه که با هم هستیم. کاش حداقل افطار و سحرا پیش هم بودیم.» احمد دستش را روی قلبش گذاشت و آرام گفت:«عزیزم، هر چقدرم از هم دور باشیم؛ امّا دلامون همیشه با همدیگه اس. حالا خانم نمی خوای به ما سحری بدی؟»

فاطمه سفره سحر را چید. هر دو کنار هم رو به قبله سر سفره نشستند. فاطمه غذا از گلویش پایین نمی رفت. احمد دستش را دور بازوی فاطمه گرفت. صورتش را به صورتش چسباند و گفت:«خانم خانما غصه نخور. تا روتو برگردونی من برگشتم. اینطوری غذا بخوری لاغر می شیا. اونوقت می گن شوهرش خسیسه. شما دوست نداری که پشت سر من حرف مفت بزنن؟ ها! دوست داری!؟» فاطمه ناخودآگاه گره ابروهایش درهم رفته بود. احمد رویش را بوسید. قل قلکش داد. اخم های فاطمه از هم باز شد. احمد خندید و گفت:«آهان، حالا خوب شد. شما که ناراحت باشی دلم می گیره. حالا سحری تو بخور.»

هر شب با هم تلفنی صحبت می کردند. احمد شب بیستم ماه رمضان گفت:«فاطمه جان سعی می کنم برا راهپیمایی روز قدس خودمو برسونم. شاید بتونم دل خانمم رو هم به دست بیارم.» دو شب گذشت. احمد نه زنگ زد، نه به تلفنش جواب می داد. بالاخره روز سوم از محل کارش تماس گرفتند و گفتند:«احمد، شب بیست و یکم به شهادت رسیده است.» احمد، روز جمعه آخر ماه رمضان روی دست های مردم در راهپیمایی روز قدس شرکت کرد.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما