:cherry_blossom:اشک درون چشمان آسیه حلقه زد. محمد دست آسیه را فشار مختصری داد و گفت:«شما را به خدا می سپارم. او محافظتان خواهد بود. تا الان هم او همه جا با ما بوده است. مگر خودت نمی گفتی در لحظه لحظه زندگیم خدا را حس می کنم؟»
:four_leaf_clover:آسیه، سرش را به علامت تأیید تکان داد. قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری شد و روی برانکارد ریخت. با بغض گفت:«با نبود شما چه کنم؟ من هم دل دارم. دلم برایت تنگ می شود.»
:cherry_blossom:چشمان محمد برقی زد و جواب داد:«هر وقت دلت برایم تنگ شد، صدایم بزن، می آیم.» هر دو ساکت شدند. صدای آژیر آمبولانس قطع شد. آسیه را به قسمت اورژانس بیمارستان بردند.
:four_leaf_clover:بعد از چند آزمایش و سونوگرافی دکتر گفت:«مسئله خاصی نیست. احتمالاً به خاطر استرس باشد؛ اما بهتر است تا فردا صبر کنید هم بیشتر زیر نظر باشند و هم اینکه پزشک متخصص هم نظرشان را بگویند.»
:cherry_blossom:آسیه قند داخل دلش آب شد. خنده بر لبش نشست. حرکت دوقلوها را حس کرد که این طرف و آن طرف می رفتند. محمد اخم کرد و گفت:«آخر من ... باشد اشکال ندارد.»
:four_leaf_clover:محمد رو به آسیه شد و گفت:«خانم انگار شما اینجا ماندنی شدید. با اجازه شما من چند لحظه بروم بیرون هوایی تازه کنم.»
:cherry_blossom:بوی خون، الکل و مواد ضد عفونی کننده مغز را مختل می کرد. محمد از داخل اورژانس بیرون رفت. نفس عمیقی کشید. هوای تازه را به داخل ریه ها فرستاد. تاریکی همه جا را پوشانده بود. محمد گوشی اش را از جیب شلوار کتان خاکیش بیرون آورد. شماره خواهرش را گرفت:«سلام خواهر جان، حالت چطور است؟ مزاحم که نیستم؟ یک زحمتی برایت دارم. آسیه خانم حالش بد شد آوردمش بیمارستان. نه بابا چیز خاصی نیست. فقط دکتر گفته امشب اینجا باشد تا فردا دکتر متخصص هم ببیندش. شما می توانی امشب بیایی پیش آسیه خانم بمانی؟ می دانی که امشب پرواز دارم وگرنه مزاحمت نمی شدم. قربان خواهر مهربانم بشوم الهی. إن شاءالله جبران می کنم. می بینمت.»
:four_leaf_clover:محمد بعد از چند دقیقه کنار تخت آسیه برگشت. روی صندلی کنار تخت نشست. دست سفید آسیه را که سرم به آن وصل بود درون دستان آفتاب سوخته اش گرفت و گفت:«می دانی عشق حقیقی چیست؟»
:cherry_blossom:آسیه مثل کسی که سر کلاس استاد بزرگی نشسته، به چشمان سیاه محمد خیره شده بود و هیچ نمی گفت. محمد لبخندی زد و ادامه داد:«عشق حقیقی این نیست که یک نفر را ببینی و عاشق چشم و ابروهایش بشوی. نه این یک هوس بیشتر نیست. یک هوس زودگذر. حتی اسمش را نمی شود عشق مجازی هم بگذاری. چون در عشق مجازی عاشق اخلاق و رفتار و در کل منش شخص مقابلت می شوی و سعی می کنی خودت را مثل او کنی. این عشق مجازی است که انسان را به عشق حقیقی می رساند.»
:four_leaf_clover:آسیه نمی دانست چرا محمد در چنین شب و مکانی حرف عشق را به میان کشیده بود. امّا دلش نیامد به حرفهای او گوش ندهد. دوقلوهایش هم آرام گرفته بودند. به نظر می رسید آنها هم به صحبتهای پدرشان گوش می دهند. محمد گفت:«هر کسی لیاقت عاشق شدن را ندارد. اگر آدم عاقل باشد عاشق کسی می شود که او را به خدا برساند. عاشق کسی می شود که همه کارهایش خدایی باشد. عاشق کسی می شود که خودش را در راه رسیدن به خدا فدا کرده باشد. به مقام فناء الی الله و فی الله رسیده باشد. راستی آسیه، می دانی چرا پروانه ها به طرف نور می روند. آنها عاشق نورند. به طرفش می روند وقتی به او می رسند راهی جز فنا شدن و پیوستن به او نمی یابند. پروانه ها بهای عشقشان را با جانشان می پردازند. آسیه حالا به نظرت در این دنیا چه کسی قابلیت این را دارد که آدم عاشقش بشود؟»
:cherry_blossom:آسیه دست دیگرش را زیر چانه برد. اندکی فکر کرد و گفت:«با توصیفاتی که شما فرمودید تنها معصومین(ع) شایسته عاشق شدن هستند. چون تنها آنها هستند که مقامات معنوی را یکی پس از دیگری پیموده اند.»
محمد انگشت اشاره اش را به طرف آسیه نشانه رفت و گفت:«آفرین. شاگرد خوبی هستی. حالا وقتی یک نفر عاشق معصومین باشد. چه کار باید انجام بدهد؟»
آسیه تبسمی کرد و گفت:«این که دیگر معلوم است. باید هر کاری آنها انجام داده اند انجام دهد.»
:four_leaf_clover:محمد برای لحظه ای فراموش کرد کجاست. حواسش به گوش های تیز شده خانم های تخت های اطرافش نبود. صدایش اندکی بلند شد. نگاهی به دور و برش کرد. به تخت بیمارهایی که به طرفش برگشته بودند. دستش را روی سینه گذاشت و به نشانه عذرخواهی سرش را پایین برد. تنها همراه مرد اورژانس او بود. بار سنگینی نگاه ها را به سختی تحمل می کرد با این حال ادامه داد:«آفرین خانم جان، حالا از نذرم هم اگر بگذرم، که نمی شود و خودت خوب می دانی ادای نذر واجب است، کسی که عاشق امام حسین(ع) است و از او دم می زند آیا نباید جانش را فدای حفظ اسلام و ناموس امامش کند؟»
:cherry_blossom:آسیه سرش را پایین انداخت. غم فراق روی چهره اش نشست.