:cherry_blossom:
فهیمه وارد اورژانس شد. از اطلاعات، شماره تخت آسیه را گرفت. به طرف تخت او رفت. پشت صندلی محمد ایستاد و گفت:«سلام خان داداش، سلام زن داداش، بلا دور باشد از جانتان الهی. چه شده؟»
:four_leaf_clover:
محمد از روی صندلی بلند شد. تعارف کرد. فهیمه چادرش را جمع کرد. نشست. محمد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. تا زمان حرکت دو ساعت وقت داشت. روبروی فهیمه ایستاد و گفت:«خواهر جان در این مدت که نیستم هوای خانمم را داشته باش. یک وقت هوس نکنی خواهرشوهر بازی در بیاوری ها. مثل دو تا خواهر با هم باشید.»
:cherry_blossom:
فهیمه خنده ای کرد و گفت:«ای بابا خان داداش این چه حرفی است میزنی؟ ما همیشه با هم خواهر بوده ایم و إن شاءالله خواهیم بود. نائب الزیاره ما باش.» او را در آغوش گرفت. دیده بوسی کردند. محمد کنار گوش فهیمه گفت:«دیگر سفارش نمی کنم. جان شما و جان آسیه.»
:four_leaf_clover:
محمد کنار تخت آسیه ایستاد. پیشانی آسیه را بوسید و گفت:«مواظب دخترهای من باش. ببینم بیدارند؟» آسیه در حالی که به پهنای صورت اشک می ریخت. گفت:«بله» محمد گفت:«پس به شیوه همیشه یک خداحافظی با دخترهایم داشته باشم.» با راهنمایی آسیه دستش را روی پیراهن صورتی بیمارستان جایی قرار داد که یکی از بچه ها آنجا بود و گفت:«زهرا خانم، بابا جان اگر شما زهرای من هستی یک دست بده بابا.»آسیه ضربه کف دست کوچکی را از داخل حس کرد. محمد حرکت آرام دست عروسکی را زیر دستش لمس کرد.
:cherry_blossom:
محمد دستش را کمی جا به جا کرد و گذاشت در قسمت دیگری که آسیه نشان داد و گفت:«فاطمه خانم، بابا جان اگر شما فاطمه ی من هستی یک پا بزن کف دست بابا.» حرکت پای فاطمه با شدت بود. محمد و آسیه هر دو حسش کردند و خندیدند. محمد گفت:«ماشاءالله دختر بابا عجب زوری دارد. حسابی مراقب خودت و بچه ها باش. به خدا سپردمت.»
:four_leaf_clover:
محمد با آسیه و فهیمه دست داد. خداحافظی کرد و رفت. آسیه از پشت سر محو قد رعنا، پیراهن سفید، شلوار خاکی و کفش قهوه ای او شد. با خود گفت:«کاش می توانستم همراهت بیایم. کاش»
:cherry_blossom:
محمد به خانه برگشت. ساکش را برداشت. از قبل با نظارت آسیه آن را با وسایل شخصی و مقداری تنقلات پر کرده و بسته بود. نگاهی به دور تا دور خانه کوچکشان کرد. گلدان های پشت پنجره را آب داد. از مابین سررسید روی اپن،تکه کاغذی برداشت. رویش چیزی نوشت. قرآن را باز کرد. چند آیه خواند. کاغذ را روی آخرین صفحه گذاشت. قرآن را بوسید. سرجایش قرار داد. آهی کشید و از در خارج شد.
:four_leaf_clover:
در فرودگاه دمشق هواپیما روی زمین نشست.همراه بقیه همرزمان سوار اتوبوس شدیم. به سفارش فرمانده اول به حرم حضرت زینب(س) رفتیم. یکی از دوستان مداحی کرد. بقیه دستانمان را به شبکه های ضریح گره کرده و بلند بلند گریه کردیم. فرمانده دستش را بالا آورد با شور خاصی گفت:«حضرت عباس(ع) تا آخرین لحظه زینبش را رها نکرد. از امشب شما عباس زینب(س) هستید.» با شنیدن این حرف فرمانده، صدای گریه ها بیشتر و بلندتر شد. هر کس وسط گریه چیزی می¬گفت و با حضرت، عهدی می بست.
:cherry_blossom:
زیر لب و آرام گفتم:«خانم جان الوعده وفا. برادر شما به عهدش وفا کرد. حالا نوبت من است که به عهدم وفا کنم.» یک لحظه دلم پرکشید و به حرم امام حسین(ع) رفتم. زیر قبه، کنار ضریح بعد از گذشتن از راهروی آهنی طولانی، خودم را در آغوش حضرت انداختم. نذر کردم و به امام حسین(ع) گفتم:«آقا جان، سال هاست در حسرت فرزندانی سالم و صالح شب را به روز رساندم. دوست داشتم فرزندانم را برای سربازی امام زمان(عج) تربیت کنم. آقاجان، برای خدا بر گردن من باشد اگر به حسرت چندین ساله من خاتمه بخشید هر طور باشد برای دفاع از اسلام و حریم خواهرتان به پا خیزم.» شبکه های ضریح را بوسیدم. با شنیدن صدای برپای فرمانده از ضریح جدا شدیم. در حالی که دست روی سینه داشتیم و سر بزیر. عقب عقب رفتیم تا به در رسیدیم. سلامی دوباره دادیم و از حرم خارج شدیم.
:four_leaf_clover:
من با چند نفر دیگر به خان طومان حلب اعزام شدیم. آنجا آتش بس اعلام شده بود و ما برای احتیاط و جا به جایی با نیروهای از نفس افتاده و مجروح عازم آنجا بودیم. از پشت ماشین گرد و خاک زیاد به هوا بلند بود. مقر مبارزان در خان طومان خانه ای خشتی در ابتدای ورودی شهر بود. از ماشین پیاده شدیم. هنوز جابه جا نشده بودیم که صدای رگبار گلوله چشمان همه را گرد کرد.