مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب بهای عشق(قسمت پنجم)
امتیاز کاربران 5

تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر سایر

صدف هستم. از تاریخ 20 فروردین 1397 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر سایر تولیدگر گرافیک توزیع گر پیام رسان تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 152 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
بهای عشق(قسمت پنجم)

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ جمعه, 17 آذر 02

:cherry_blossom: صدای پای دیگری را شنیدم. جلو آمد. زیر کتفم را گرفت و گوشه دیواری نشاندم. چشمانم را باز کرد. کلماتی عربی را می جوید و بیرون می ریخت. با قنداق سلاحش به هر جایی از جسم ناتوانم می کوبید. آنقدر زد تا خسته شد. از نفس افتاد. اتاق را ترک کرد. خوب اطرافم را نگاه کردم شاید راه فراری باشد؛ امّا مگر اینجا کشور خودمان بود که راه را از چاه بشناسم و بتوانم فرار کنم. وسط بیابان داخل اتاقکی گلی گرفتار شده بودم.

:four_leaf_clover: سقف اتاق ریخته بود. به نظر می رسید سال هاست آنجا متروکه بوده است. از سوراخ های روی دیوار، نور خورشید به داخل اتاق می تابید. شدت گرمای هوا لحظه به لحظه بیشتر می شد. مثل سیل عرق از سر و رویم جاری بود. تمام لباسهایم خیس شده بود. حتی باد نمی آمد که قدری از گرمی هوا بکاهد.

:cherry_blossom: خورشید درست بالای سرم قرار گرفت. چند اسیر عراقی آوردند و کنار من روی زمین پرتشان کردند. حال و روزشان بهتر از من نبود؛ اما قیافه هایی با صلابت داشتند. هیچ ضعفی از خود نشان نمی دادند. جوانکی را محافظ ما قرار دادند. هنوز مو به صورتش نروئیده بود. با ایما و اشاره به یکی از اسرا فهماندم که می خواهم نماز بخوانم، از او بخواهد دستانم را باز کند. نمی دانم به جوانک چه گفت که با صورتی برافروخته به سمتم آمد. لگدی نثارم کرد و با قنداق تفنگش طوری به پهلویم زد که صدای شکستن استخوانهایم را شنیدم. چند جمله گفت که فقط کلمه رافضی اش را فهمیدم. بقیه اسرا را نیز با لگد و اسلحه نوازش کرد. کمی عقب رفت. روی تل خاکی که از ریزش سقف آنجا ایجاد شده بود، نشست و چهار چشمی ما را می پایید. چند بار چشمهایش روی هم رفت. سرش را تکان شدیدی داد. بلند شد مقداری راه رفت و دوباره سر جایش نشست. بالاخره خواب او را برد.

:four_leaf_clover: درد داشتم. همانطور که دستانم را از پشت بسته بودند نیت کردم و تیمم کردم. صورتم را به خاک دیوار کشیدم. با خدا راز و نیاز کردم. گفتم:«خدایا مرا ببخش که نمی توانم تیمم را درست انجام دهم. خدایا قبول کن.»

:cherry_blossom: نمازم را نشسته و با اشاره چشم و سر خواندم. وقتی لب هایم را بهم میزدم. احساس می کردم دو تکه چوب را به هم می کوبند. گاهی هم تراشه هایشان بهم گیر می کند.

:four_leaf_clover: چرت جوانک را صدای تعال تعالی از بیرون اتاق پاره کرد. وحشت زده چشمانش را باز کرد و اطراف را نگاه کرد. این دفعه با صدای تعال تعال ابو مریم از جا پرید. بلند شد و با سرعت به طرف ورودی اتاق رفت. ما بین چهارچوب ایستاد و حرفهای دیگری را تأیید می کرد. به چهره اسرای عراقی نگاه کردم. صورتهایشان برافروخته تر و نورانی تر شده بود. نمی دانم چه می شنیدند و درونشان چه می گذشت؛ امّا قیافه هایشان شبیه شهدا شده بود. شبیه کسی که آماده روی باند پرواز نشسته و منتظر دستور فرمانده است تا بپرد. تا به فرمانده اثبات کند می تواند و از عهده پرواز بر می آید.

:cherry_blossom: صدای آسیه درون گوشم پیچید:«نمی گویم نرو. برو. اما الان نرو. صبر کن بچه هایمان به دنیا بیایند بعد برو.» آه، آسیه، آسیه، آسیه، چطور می توانم نروم؟ من تو را دوست دارم. بچه هایم را هم دوست دارم. اما من دیگر محمد تو نیستم. من عاشق شده ام. معشوقم صدایم می زند. چطور می توانم جوابش را ندهم؟ تو خود می دانی ما برای زندگی ابدالدهر در دنیا ساخته نشده ایم. بالاخره روزی باید به آغوش معشوقمان برگردیم. پس چه دلیلی دارد به دنیا بچسبم و به معشوقم پشت کنم. نه آسیه، من نمی توانم. باید بروم. نگران نباش. برای دفاع از ناموس خدا و ناموس خودم می روم. برای اینکه تو در امنیت به سر ببری. نترس آسیه، تنهایت نمی گذارم. کمکت می کنم تا تو هم به من بپیوندی. آسیه نگران نباش. رهایت نمی کنم. فقط تو هم مرا رها نکن. خواستم از فکر آسیه بیرون بیایم. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم گفتم. دهانم را با ذکر «لااله الا الله» معطر کردم.

:four_leaf_clover: دهانم خشک بود. شر شر عرق می ریختم. اما دیگر احساس تشنگی نمی کردم. دیگر نسبت به مگس هایی که دور و برم پرواز می کردند بی توجه شدم.
:cherry_blossom: همان مرد میانسالی که موهایش را پشت سرش بسته بود، داخل اتاق شد. چفیه قرمز، سفیدی روی سرش انداخته و چند گونی پارچه ای دستش بود. گونی ها را روی سر هر کس می کشید، لگد محکمی هم نثارش می کرد. گونی را روی سرم کشید و درست لگدش را نثار استخوانهای شکسته پهلویم کرد. درد داشتم، خیلی زیاد. اما دیگر برایم مهم نبود. گونی بوی مرگ می داد، بوی کینه، بوی تجاوز.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما