هنوز بوی دود اسپند صبحگاهی و زمین آبپاشی شده خانه پدری در مشامم میچرخد. این رسم پدر بود که صبحها جارو خرمایی دست بگیرد و خاک جلوی در خانه را بروبد و بعد هم با آفتابه مسی آب پاشیاش کند. باورش این بود که اگرمهمانش از آن کوچه بگذرد; بداند که یک نفر مشتاق دیدارش است. آخر عمری که توان بلند شدن از بسترش نداشت صورتش را به سمت در میچرخاند و یک سلام به آقایش میداد. سواد چندانی نداشت ولی میدانست که باید هر روز منتظر باشد تا شاید مهمانش از راه برسد. خسته نشد، نا امید نشد، پشیمان نشد چون حضورش را حس میکرد. امروز همه میدانیم که باید منتظر باشیم ولی نیستیم، شاید باور قدیمیها را نداریم، درک نمیکنیم که یک نفر سالیان سال منتظر است تا یک لحظه انتظارش را بکشیم، تا صدایش کنیم، تا ندای هل من ناصرش را جواب دهیم، تا به یمن ورودش اسپند دود کنیم و خاک غفلت از سر و رویمان کنار بزنیم.