محدّث نورى رحمه اللّه در كتاب «جنّة المأوى» مىنويسد:
شخصى بود عابد، نيكوكار و باتقوا به نام جناب سيّد محمّد عاملى، فرزند سيّد عبّاس (از خاندان عبّاس شرف الدين) كه در روستاى جشيث «2» در نزديكى جبل عامل لبنان مىزيست.
داستانى دارد كه در اثر تجاوز افراد به حقوقش و ستم بر او، مجبور شد از وطنش با وجود فقر شديد و ناتوانىها به دليل ترس و وحشت فرار كند. با اينكه در هنگام خارج شدن از وطن، حتّى بهقدرى كه بتواند خرج يك روز خود را تأمين كند نداشت؛ با اين همه، آنقدر آبرودارى مىكرد كه به خود اجازه نمىداد از كسى درخواست كمك كند.
وى، مدّتى از عمر خود را به جهانگردى پرداخت و در اين دوران، در عالم خواب و بيدارى جرياناتى شگفتانگيز برايش اتّفاق افتاد؛ تا اينكه در نهايت به نجف اشرف رسيد و مجاورت آنرا اختيار كرد و در يكى از اتاقهاى طبقه بالاى صحن مقدّس آن حضرت سكونت گزيد.
در آن روزها نيز فقر شديدى او را رنج مىداد و جز چند تن، كسى او را نمىشناخت و محل سكونتش را نمىدانست. و سرانجام پس از پنج سال كه از روستاى خودش بيرون رفت، در شهر مقدّس نجف دار فانى را وداع گفت.
در ايّام زندگانيش گاهى با من رفتوآمد داشت و بسيار باعفّت و باشرم و ادب بود، و در مراسم عزادارى اهل بيت عليهم السّلام نيز نزد من حاضر مىشد. گاهى براى برطرف شدن تنگدستى خود، برخى از كتابهاى دعا را از من به امانت مىگرفت.
زندگى او به گونهاى بود كه براى غذاى روزانه خود جز چند دانه خرما چيزى در اختيار نداشت. وى، پيوسته دعاهاى درخواست روزى و توسعه آنرا مىخواند و از هيچ ذكر و دعايى در اين مورد فروگزار نكرد.
در برخى از ايّام نيز به نوشتن نامه حاجت به امام زمان ارواحنا فداه اقدام كرد و تا چهل روز اين كار را ادامه داد و هر روز پيش از طلوع آفتاب از درب كوچكى كه به طرف دريا باز مىشود از شهر خارج مىشد و يك فرسخ يا بيشتر از طرف راست حركت مىكرد به گونهاى كه هيچكس او را نمىديد.
پس از آن، نامه خود را گلاندود مىنمود و آنرا به يكى از چهار نايب بزرگوار مىسپرد، و آنرا در آب مىانداخت. بالأخره سى و هشت يا سى و نه روز گذشت، و در آن روز نيز كار هر روز را انجام داد و برگشت.
او برايم گفت: آن روز بسيار اندوهگين بودم و حالم گرفته بود؛ سرم را پايين انداخته و راه مىرفتم كه در بين راه ناگهان مردى را ديدم كه از پشت سر به طرف من آمد و طرز لباس پوشيدنش نيز همانند عربها بود.
وى بر من سلام كرد و من سلام او را بسيار كوتاه پاسخ دادم، و به دليل كسالت روحيم به او توجّهى نكردم، او مقدارى راه را به همراه من آمد؛ درحالى كه من همچنان افسرده بودم. و آنگاه با لهجه مردم روستاى خودم به من فرمود:
سيّد محمّد؛ حاجت شما چيست؟ سى و هشت (يا سى و نه) روز است كه پيش از طلوع آفتاب از نجف اشرف بيرون مىآيى و به فلان مكان مىروى و عريضهات را به آب مىافكنى و گمان مىكنى كه امام تو، حاجت تو را نمىداند و از آن بىاطّلاع است؟!
سيّد محمّد گويد: از سخنان او در شگفت شدم؛ زيرا من اين جريان خود را براى هيچكس بازگو نكرده بودم، و حتّى يك نفر مرا نديده بود؛ از همه مهمتر آنكه از اهالى جبل عامل، كسى در نجف نبود كه من او را نشناسم! به خصوص كه برخى از لباسهايى كه آن بزرگوار پوشيده بود در منطقه ما- جبل عامل- مرسوم نبود.
بهخاطرم گذشت كه من به مهمترين آرزوى خود- كه دستيابى به بزرگترين نعمت بود- دست يافتهام و اين شخص، همان حجّت خداوند بر مردم، يعنى امام عصر صلوات اللّه عليه است.
البتّه پيش از اين شنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت در نرمى و لطافت به گونهاى است كه دست هيچ يك از مردم همانند آن نيست؛ لذا، با خود گفتم: من با ايشان دست مىدهم و مصافحه مىكنم؛ اگر دستش همانگونه باشد كه شنيدهام، آن طور كه شايسته آن حضرت است رسم ادب را به جاى مىآورم.
در همين انديشه بودم كه دست خود را دراز كردم و آن بزرگوار نيز دست مباركش را به طرف من آورد و با وى مصافحه كردم و دريافتم كه همان خصوصيّت در دست مباركش مىباشد.
لذا، يقين كردم كه كامياب و رستگار شدهام. سرم را بلند كرده و روبروى آن حضرت قرار گرفته و خواستم دست مباركش را ببوسم كه ديگر كسى را نديدم.
-----------------------------------------
منبع: جنّة المأوى: ۲۴۸، نجم الثاقب: ۴۲۱.