ابومنگ: سلام بر مفتی اسلام ابو مجانی!
ابومجانی: سلام بر سفیهُ الاسلام ابو منگ! چه خبر؟
ابومنگ: الحمدلله دیشب پیشروی خیلی خوب و محکمی داشتیم.
ابومجانی: از کجا اطلاع یافتی؟
ابومنگ: با گوش های خودم شنیدم ابوحجر از پشت بی سیم فرمان عقب نشینی داد! این یعنی منطقه را فتح کردیم و دیگر نیازی به حضور مجاهدان ما نیست.
ابومجانی: احمق کودن! عقب نشینی برای جلوگیری از تلفات بیشتر است. این یعنی دیشب، سربازان خاک بر سر ما از جهاد سلاح غافل بوده، به جهاد نکاح پرداخته اند! برو سریع ابوغضب را پیدا کن و بیاور.
( می رود و با ابوغضب برمی گردد )
ابو غضب: سلام بر ابو مجانی بزرگ. از تو فقط یه فتوا، از من به سر بریدن! در خدمتم شیخ.
ابومجانی: سلام بر مجاهد مهربان ما! برو کسانی را که دیشب عقب نشینی کردند، پیدا کن. معده هایشان را پر از نارنجک و سپس منفجر کن. کلیه هایشان را هم به زانو بدوز.
ابومنگ: جناب مفتی! می خواهید با کلیه هایشان چه بدوزید؟ جلیقه برای انتحار؟
ابومجانی: (با کنایه می گوید) می خواهم برای تو پالان بدوزم تا راحت تر بار ببری!!! مجاهد سفیه!
ابومنگ: ( زیر لب با خود می گوید ) پالان برای من؟؟ مجاهدان که پالان نمی پوشند!!
ابوغضب: این احمق را رها کنید. بیش از این نمی فهمد. جناب شیخ! نفرمودید. از شمشیر استفاده کنم یا چاقو؟
ابومجانی: از چاقوی کُند استفاده کن تا مایه عبرت مرتدین شود!
ابوغضب: به روی چشم جناب ابومجانی! (با لحن موذیانه می گوید:) شکمشان سفره است! ( با هم قاه قاه می خندند )