حسین تشنه بود و برای اهل بیتش طلب آب می کرد. کودکی چند ماهه در دست داشت. کودک گریه می کرد و مدام دست و پا می زد. حسین مجددا طلب آب کرد. صدایش را بلند کرد و گفت:
- من از شما آبی نمی خواهم. تنها جرعه ای آب به این کودک بدهید. شما با من سر جنگ دارید و نه با این کودک. بیایید و خودتان او را سیراب کنید.
عمر سعد به اطرافیانش نگاه کرد. در اطرافش پنج شش نفر بودند. حرمله را صدا زد و گفت:
- حرمله، حسین طلب آب می کند. او را سیراب کن!
حرمله جثه ی کوچکی داشت و لباس رزم بر تنش زار می زد. تیر و کمان را برداشت. زه کمان را به سختی کشید و آماده پرتاب شد. همزمان صحنه خاموش شد و صدای گریه کودک قطع شد. چند لحظه بعد صحنه مجددا روشن شد. چراغ های صحنه قرمز رنگ بود. حسین در معرکه تنها ایستاده بود. قامتش شکسته بود و اشک از چشمانش جاری بود. حسین کاسه خونی در دست داشت. دستش را درون کاسه فرو می برد و خون ها را به آسمان پرتاب می کرد. با هما صدای گریان گفت:
- ننگ بر شما که به کودک شیرخوار هم رحم نمی کنید.
جمله حسین تمام نشده بود که صدای گریه جمعیت بلند شد. جمعیت حاضر در سالن، به صورت جسته و گریخته گریه می کردند. می خواستند به آهستگی گریه کنند ولی امانشان بریده شده بود و نمی توانستند. در یک لحظه صدا در هم نشست و جان گرفت. جمعیت یک صدا می گفت:
- یا حسین مظلوم....