#باور_شناسی
#سوال _از_شما_پاسخ_از_ما
سحر و نگین تو حیاط مدرسه قدم میزدند و با حسرت به در و دیوارها نگاه میکردند. سحر گفت: «یادته اون روز کنار اون درخت با هم دوست شدیم؟ چقدر خاطره داریم از این مدرسه؛ ای کاش نباید از این مدرسه میرفتیم و همیشه همینجا می موندیم.»
نگین گفت : «وای نه! من که دلم میخواد هر چه زودتر از این مدرسه برم به یک مدرسه بزرگتر و چیزهای جدیدتری یاد بگیرم. اگه ما همینجا بمونیم؛ مدرسه پر میشه. بچههایی که بعد از ما میان کجا برند؟ مدرسه گنجایش این همه دانش آموز رو نداره. برای ما هم تکراری و عذابآوره.
راستی سحر فکر کنم یکی از دلیلهایی که مرگ وجود داره همینه !! این دنیا محدوده ؛ مگر گنجایش چقدر انسان رو داره ؟!»
سحر گفت : «روحانی ️مسجد مون میگفت : مرگ مثل یه پل میمونه که ما رو از این دنیای محدود به جهانی وسیع منتقل میکنه. مرگ به معنای نابودی ما نیست .️ راستی سحر خدا میگه برای کوچکترین کاری که انجام بدی هزاران پاداش میدم. اما پاداش ها با این دنیا جور درنمیاد ، انگار از جنس این دنیا نیست. پس، باید یه مرحله جدیدتر باشه برای گرفتن اون پاداشها.»
سحر خندید و گفت: «با این توصیفها من هم میخوام ازین مدرسه برم .»