مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب خانه سالمندان
امتیاز کاربران 5

تولیدگر متن تولیدگر گرافیک

صبح طلوع هستم. از تاریخ 09 مهر 1395 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولیدگر گرافیک تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 38 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
خانه سالمندان

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ جمعه, 24 آذر 02

خانه سالمندان

خورشید با گذر از زیر درختان به چشمانش چشمک می‌زد.  صدای بوق و هیاهوی خیابان مثل پیچش باد در گوشش  می‌پیچید و  می‌گذشت. قدم به قدم پشت سر پدرش راه می رفت. خیره به موهای خاکستری پدر، خاکستر خاطراتش را زیر‌‌ورو کرد. 

هر روز با صدای آخ و سوزش گردن خود از خواب می پرید. فریاد پدر او را می‌ ‌لرزاند: «مگه نگفتم صبح زود باید بری در مغازه، پاشو تنبل!» یاد آن روزها دوباره به ذهنش هجوم آورد و تمام وجودش را مثل شب، سیاه کرد. خیره به دست پدر شد و دندان هایش را برهم فشرد. ضرب دست پدر بارها و بارها برق چشمان امیر را پرانده بود. 

 نفس عمیقی کشید: «چرا تمومش نمی‌کنی پسر؟  راهتو جدا کن، از همین حالا.» چرخید.  صدای غرولند پدر را می شنید: «مردک پول منو بالا میکشه، حال... » صدای جیغ ترمز ماشینی و فریاد پدرش او را در جایش میخکوب کرد. ضربان قلبش اوج گرفت. لحظه‌ای نگذشته، جمعیت دور پدرش جمع شدند. جمعیت را شکافت و بالای سر پدر رفت.  دستش را پیش برد، دست استخوانی پدر را گرفت. تمام خاطرات بچگی اش را دور ریخت و فریاد زد: «آمبولانس خبر کنین.» اشک از چشمانش جاری شد. 

در تصادف نخاع پدر آسیب دید و دیگر نتوانست از تخت بلند شود. چند ماه خواهر و برادرها مثل پروانه دور پدر چرخیدند؛ اما آرام آرام همه خسته شدند. صابر، برادر بزرگترش از اتاق پدر خارج شد و رو به امیر گفت: «یِ جلسه باید بگیریم، اینطوری نمیشه.» صابر به فرید و فریبا هم زنگ زد تا بیایند. همه دور تا دور اتاق نشستند و به همدیگر نگاه می‌کردند. صابر سرش را خاراند و گفت: «همتون که میدونین برای چی اینجایین؟ خوب می‌خواین چی کار کنین؟» 

 فریبا دست هایش را به هم مالید و با اخم گفت: «شوهرم نمیگذاره دیگه بیام. میگه وسایلتم ببر دیگه کلا همونجا بمون.» فرید دست فریبا را گرفت و گفت: «غصه نخور، همه مردا مثل همن. سلمانم به من همینو میگه.» صابر گفت: «منم از کار و زندگی افتادم، بابا رو پس ببریم سالمندان؟»  امیر به چهره تک تک خواهر ها و برادرش نگاه کرد و گفت: «نظر منو نپرسیدین.» 

صابر یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:  «مگه مخالفی؟ با اون بلاهایی که بابا تو دوران کودکی سرت و سرم  آورد، گفتم اولین موافق تویی.» 

امیر خیره به چشم های صابر گفت: «اون خطا کرد، منم باید خطا کنم؟ با زهرا حرف زدم، می برمش خونه خودم. کاراشو خودمو زهرا انجام میدیم. شماها هم به زندگیتون برسین.»

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما