«مسئلهای نیست. ما کنار میآییم.» این جملهای بود که مادرم پشت تلفن به مادرش گفت. وقتی از او شنید خیلی اعتقادی به نظام و انقلاب و رهبری ندارند. با من که مسئله را مطرح کرد گفتم: «مشکلی نیست. ضد انقلاب که نیستند.»
منزلشان در یکی از خیابانهای اعیاننشینِ قم بود. پشت تلفن تاکید کرده بودند اعتقاد نداریم ولی چندان ضد هم نیستیم. درِ سهدهنه بزرگ قهوهای سوخته خودنمایی میکرد. آیفونشان تصویری بود. از همانها که ما نداشتیم و نداریم. این بار خوشحال بودم دیگر خبری از سلام فرمانده و سعید قاسمی نیست. در را باز کردند. مادر دختر خانم با یک مانتوی بلند سورمهای و روسری آبی نفتی، بالای پلهها ایستاده بود و خوشامد گفت. روسریاش را کمی عقب داده بود و تارهای طلاییاش خودنمایی میکرد. آرام از چهار پلهای که در را به ورودی هال وصل میکرد بالا رفتیم. پلهها را با فرش قرمز باریک پوشانده بودند. با تعارفش وارد هال شدیم. سالنی بزرگ که مبلهای سلطنتی قهوهایشان را در گوشهای از آن چیده بودند. پدر دختر خانم، کاملمردی بود با کت و شلوار مشکی، موهای سفید و پرپشت، ریش کاملا تراشیده و کراوات سورمهای! در عروسی کراوات میزنند ولی در خواستگاری ندیده بودم. یا جوگیر بود یا واقعا به این پوشش اعتقاد داشت. طرفم آمد، به گرمی دستم را فشرد و گفت: «سلام پسرم. خوش آمدی» خوشم آمد. برخورد اول که اینقدر گرم باشد احتمالا تفاهمهای بیشتری هم داریم. دستم را از دستش خارج کردم و روی مبل دو نفرهای که روبروی مبل سه نفره گذاشته بودند نشستم. کف هال، دو فرش گردویی دوازدهمتری پهن بود. همسرش با دمپایی سفید روی فرش راه میرفت. ناخنهای دست و پایش را لاک قرمز زده بود. برای این سن کمی زشت به نظر میرسید ولی چه میشود کرد. میخواهند از جوانان عقب نمانند.
سرم را بالا آوردم تا پدر زن احتمالیام را دوباره برانداز کنم که ناگهان چشمم به عکسی بزرگ افتاد بالای سرش. عکسی قدی و باکیفیت از شاه فقید محمدرضا پهلوی. (مرحوم یا ملعون را به عقیده خودتان میسپارم!) تازه فهمیدم منظورش از " با انقلاب میانهای نداریم "چه بوده. خدایی این بیشتر از میانه نداشتن بود. بزرگوار رسما سلطنتطلب بود و میگفت میانه چندانی نداریم. با این منطق، تاجزاده ذوب در ولایت است! چشمم را به طرف همسرش برگرداندم که در آشپزخانه مشغول بود. عکسی کوچک از مردی کچل به دیوار آشپزخانه بود. کنجکاو شدم ببینم کیست. به بهانه خوردن آب از محضر پدر دختر مرخص شدم و تا اوپن آشپزخانه پیش آمدم.
از دیدن عکس اپیلاسیون شدم! مگر میشود؟ این تناقض را حسین دهباشی هم ببیند هنگ میکند. اصلا چرا آنجا؟ ادامه دارد ...