مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب داستان زمستان
امتیاز کاربران 5

تولیدگر محتوا فاخر در اشراق

سوگواره اشراق هستم. همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم.
من در مرسلون تعداد 127 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
داستان زمستان

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ چهارشنبه, 22 آذر 02

داستان زمستان

محمد هادی چرخکان

تو یکی از شبهای زمستان 55 بود که تیغ کشیدن رو هم! اونم زیر گذر. تو کشاکش دعوا اسماعیل بی هوا تیغ کشید و خورد وسط سینه ی مجتبی. همون وسط گذر تموم کرد. اسماعیل و بردن زندان و بعد مدتها دادگاه و محاکمه، براش اعدام بریدن. کل محله، رفتن عجز و التماس پیش خانواده مجتبی، که از خون اسماعیل بگذرن. 

اما قبول نمیکردن. اینقدر رفتن و آمدن و از پدر در حال موت و مادرش که تنها بچه اش اسماعیل بود گفتن، تا دم چوب اعدام، خانواده مجتبی گذشتن. خانواده اسماعیل که از محله رفتن تا از تیغ نگاه مردم در امان باشن. پدر پیرش زیاد دوام نیاورد هنوز زندان بود اسماعیل که پدرش فوت کرد. 

بعد چند سال اسماعیل از زندان آزاد شد. روزهای سخت زندان و مدتها در انتظار اعدام بودن و پشت بندش فوت باباش اونو آروم کرده بود. اونقدر که هر کس میدیدش پاکی چهرش، متعجبش میکرد. آدمی که قاتل بود رخ معصومانه ای گرفته بود. شروع کرد به کار قدیمیش، میکانیکی. 

کار کرد و کار کرد و اینقدر هوای مادرشو داشت که مادرش دید این پسر دیگه اون قدر اهل شده که براش زن بگیره. تو بهبهه جنگ بود که براش زن گرفت. زن و گرفته نگرفته به سرش زد بره جبهه. رفت جبهه و اینقدر موند تو جبهه که دستش تو یکی از شبهای سخت زمستان و عملیات از بدنش جدا شد همون دستی که تیغ کشید بود و.... با حال نزار برگردوندش تهران. بعد از مدتی به هوش آمد و فهمید اوضاع چطوره. 

هراز چند گاهی میرفت جبهه و تیر و ترکشی میخورد و برمیگشت. تو همون اواسط جنگ بود که خدا بهش پسری داد. اسمشو به جبران اون خبط بزرگش گذاشت مجتبی. اواسط دهه 70 بود کم کم عوارض شیمیایی اش پیدا شد. زیاد بهش مهلت نداد سرطان خون آخر امونشو برید و از دنیا رفت. پسر کوچکش مونده بود و زنش و مادری که داغ اسماعیلشو هم دید. با هر بدبختی بود زن و مادر پسرو بزرگ کردن و از آب و گل درآوردن. جوان حدود 30 ساله ای بود که باز زمستونی اومد البته زمستونی که دیگه از اون سرمای قدیما خبری نبود اما از آتش خبرها بود.

 آخرین روزهای دی بود که آتش زد به یک ساختمون قدیمی تو تهران اونم ساختمان بلند مرتبه.  اسماعیل که دو سه سالی بود تو آتش نشانی استخدام شده بود تو دل عملیات بود. بعد از چند روز که جسدشو از زیر آوار درآوردند، دیدند بدنش ستون شده بود زیر سنگ و آهن و جسم دوتا آتش نشان دیگه در سایه ستون اون جوان سالم مونده بود. 

اما مجتبی زیر بار کمرش شکسته بود. عزیز، مادربزرگ پیر و فرتوت اش وقتی بالای جنازش اومد فریاد میزد: پسر تو چقدر بار نگه داشتی که اینجوری شکستی؟ پسرم پدرت یک انسان و از زندگی محروم کرد اما پسرش ده ها نفر و از مرگ نجات داد. تکه تکه های تن مجتبی رو به آسمان پرت می کرد و میگفت امروز بعد از 40 سال میتونم سرمو بالا بیارم

موضوع: دفاع مقدس و موضوعات اجتماعی

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما