فرمانده: خب ابوخشتک بگو ببینیم چه خبرهای جدیدی داری؟
معاون: قربان! توانستیم بحمدلله سه ایرانی نمازگزار را بازداشت کنیم.
فرمانده: ابله! نماز که اشکال ندارد!
معاون: بله قربان! ولی آن ها داشتند بعد از نماز توسل می کردند.
فرمانده: احسنت! درود بر تو. دیگر چه کردید؟
معاون: توانستیم آنها را تا یک کیلومتری اینجا بیاوریم
فرمانده: درود الظواهری بر تو باد! خب بعدش چه شد؟
معاون: هیچی قربان! تا همین نزدیکی اومدیم ولی اونها حقه زدند و ما هم خر شدیم. شرمنده ... فرار کردند. ما هم دست خالی اومدیم خدمت تون. ببخشید
فرمانده: خاک بر سرت کودنِِ کج و کُله. خب شتر! این همه خرج تون می کنم. گوشت گوسفندی تازه توی اون شکم های پکیده تون می ریزم و هر شب کنیزک و بساط و ... آخرش این جوری مزدم رو میدید؟
معاون: ببخشید قربان! ولی الان دقیقا دو ماهه گوشت نخوردیم. کنیزها هم که همه شون در اختیار شما هستند ...
فرمانده: با من یکی بدو نکن. برو تو حیاط اردوگاه. ضامن یک نارنجک رو بکش و بپر روش. اگه ازت چیزی باقی موند، دیگه مجازات نمیشی.
معاون: آخه جناب قائد ...
فرمانده: حرف نزن. همین که گفتم. یکی بدو کنی میدم بچه ها از نزدیک با آر پی چی هفت بزننت. اون موقع رسما تبخیر میشی. مفهومه؟
معاون: بله قربان چشم. ( چند ثانیه بعد، صدای الله اکبری می آید و بعد هم معاون تکفیری، کتلت می شود )