مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب رسول الله(صلوات الله علیه) پدر فرزندان شهید
امتیاز کاربران 5

تولیدگر محتوا فاخر در اشراق

سوگواره اشراق هستم. همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم.
من در مرسلون تعداد 127 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
رسول الله(صلوات الله علیه) پدر فرزندان شهید

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ چهارشنبه, 22 آذر 02


بخش داستان « جهاد » پدرم شهید بود، شغلش این بود، معلم از بچه ها شغل پدرشان را می پرسید، از من که می پرسید ، می‌گفتم شهید . یک بار خانم شاکری پرسید امیر بابات چیکاره یه ؟ گفتم خانوم شهیده . بچه ها خندیدند . هروقت شغل پدرم را می گفتم ، بچه ها می خندیدند . چند بار از مادرم پرسیدم مگه شغل بابا چه شه ، که هربار می گم‌ بابام شهیده ، همه به بابام می‌خندن . مادرم چیزی نمی گفت . لبخند می‌زد و می‌رفت سراغ کارهایش  یک بار بچه ها دورم را گرفتند و سوال پیچم ‌کردند ، یکی پرسید امیر بابات چقدر حقوق می گیره ؟ گفتم پولش زیاد نیست . آن یکی پرسید کی قراره از سر کار برگرده ؟ گفتم راهش دوره ، خیلی دوره ، بعدا می یاد . یکی پرسید خُب چرا خودت نمی ری پیشش ؟ گفتم مامانم می گه نمی شه بریم . خیلی دوره . آخرش یکی از بچه ها گفت آخ که امیر ، تو چقدر خنگی . خانه که آمدم حرف های بچه ها را برای مادرم تعریف کردم مادرم مثل همیشه چیزی نگفت و رفت آشپزخانه  بعد که کارهایش تمام شد آمد کنارم نشست . داشتم مشق هایم را می‌نوشتم . 

همان طور که دست به موهایم می کشید قصه ای را برایم تعریف کرد  گفت یک بار پسری هم سن تو ، که باباش مثل بابای‌تو‌شهید شده بود ، رفته بود توی کوچه  چون مثل تو ، خیلی وقت بود باباشُ ندیده بود ، دلش برای باباش‌تنگ‌شده بود و ‌یک ‌گوشه نشسته بود و دور از بچه های دیگر ، که داشتند بازی می کردند و می خندیدند ، گریه می کرد  اتفاقا آن روز عید هم بود و همه خوشحال بودند ، اما پسر که دلش برای بابای شهیدش تنگ شده بود ، اصلا احساس خوشحالی نمی کرد . هرکس که از آن جا رد می‌شد ، دلش برای پسر می سوخت و دستی به سرش‌می‌کشید ، اما هرچه می‌پرسید چرا گریه می کنی ، پسر جوابش را نمی داد . حوصله نداشت با کسی حرف بزند ، تا این که پیامبر از خانه اش بیرون آمد و اتفاقا مسیرش هم از همان کوچه می گذشت . پیامبر کنار پسر نشست و‌ پرسید برای چه گریه می ‌کند ، ولی پسر جواب پیامبر را هم نداد . پیامبر خیلی اصرار کرد ، گفت بگو ، شاید توانستم مشکلت را حل کنم . پسر که پیامبر را نمی شناخت ، گفت آقا ! لطفا خودت را خسته نکن ،‌ کسی نمی تواند مشکل من را حل کند . خلاصه ، پیامبر که خیلی اصرار کرد ، پسر داستانش را برای پیامبر تعریف کرد . گفت ما یک خانواده ی خوشبخت بودیم . پدرم مرد مهربانی بود ، که هر روز سر کار می‌رفت ، شب ها به خانه برمی گشت و برای ما غذا تهیه می کرد . همیشه مواظب من و مادرم بود و نمی گذاشت کسی اذیتم کند . عیدها برای من لباس های نو می خرید ، اما در یکی از جنگ ها ، همراه پیامبر رفت و شهید شد .

 بعد از آن من تنها ماندم و کسی حرف هایم را نمی شنید ،‌ کسی کمکم نمی کرد . همان طور که می بینی ، لباس هایم کهنه و پاره شده ، کفش ندارم ، غذای درست و حسابی هم نخورده ام  آقا ! خیلی دلم برای پدرم تنگ شده است  پیامبر ، که خیلی مهربان بود و بچه ها را هم خیلی زیاد دوست داشت ، دلش برای پسر سوخت . کنارش نشست و گفت دوست داری تو را به خانه ی خو‌دم ببرم و از این به بعد من پدرت باشم ، علی عمویت باشد ، دخترم فاطمه خواهرت باشد و حسن و‌ حسین ، که نوه های من هستند ، برادرانت باشند ؟ پسر که تازه پیامبر را شناخته بود ، خیلی ذوق کرد و با خوشحالی گفت چرا دوست ندارم ، چه چیزی از این بهتر یا رسول ا.. . پیامبر پسر را در آغوش گرفت و به خانه اش برد . بعد به او غذا داد ، لباس های تازه ای تنش کرد و پسر ، تمیز و مرتب به ‌کوچه برگشت و خندان دوید پیش بچه ها تا با آن ها بازی کند  بچه ها دور پسر می چرخیدند و با تعجب لباس های تازه اش را نگاه می‌کردند یکی از بچه ها از پسر پرسید که تو تا به حال گریه می‌کردی و خیلی ناراحت بودی ، هرچه هم به تو می گفتیم ‌با ما بازی کن قبول نمی کردی ، حالا چه اتفاقی افتاده ، که در عرض چند دقیقه این قدر عوض‌شدی ؟ پسر گفت برای این که تا یک ساعت قبل من گرسنه بودم و لباس مرتبی هم نداشتم ، پدری هم بالای سرم نبود ، اما همان طور که دیدید پیامبر دستم را گرفت و به خانه اش برد . کلی با من مهربانی کرد . به من غذا داد و لباس تازه ای تنم کرد . تازه از این‌مهم تر ، حالا پیامبر پدرم شده است و حضرت علی ،‌ پسر عموی شجاع پیامبر عمویم شده ، حضرت فاطمه ، دختر پیامبر ، خواهرم ، از همه ی این ها قشنگ تر این که حسن و‌ حسین هم برادرانم ‌شده اند، حالا فهمیدید چرا این قدر خوشحالم ؟ بچه ها دور پسر را گرفتند و همه با هم می گفتند کاش پدر ما هم در جنگ شهید می شد و مثل تو‌ ، پیامبر مهربان پدرمان می شد  مادرم لبخند می زد و‌ نگاهم می کرد تازه فهمیدم پدرم شهید است ، یعنی هیچ وقت برنمی گردد ، اما مهم تر این که ، فهمیدم از این به بعد خود پیامبر پدرم است ، چون من هم ، مثل آن پسر ، پسر شهیدم . فهمیدم من هم از این به بعد عضو خانواده ی پیامبرم . من هم پسر کوچک ‌پیامبرم ،‌ چرا نباید خوشحال باشم ؟ حالا عیدها ، از همیشه خوشحال ترم ، چون می دانم پیامبر ، بیشتر از همیشه ، حواسش به من هست ، من فرزند شهیدم . 

مجتبی صفدری استان گیلان – رشت تلفن تماس : 09358024334 – 09371909054


نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما