فردا سهشنبه است، اين سهشنبه با همه سهشنبههاي باقيمانده سال فرق ميكند، البته نه برای همه، برای هادی که كيف مدرسه بدست در گوشهی ميدانِ ساعت تبریز جلو مغازه روسري فروشي ايستاده و مرتب اين و آن پا ميكند و ميخواهد تصميم كوچكي را كه با همهي جانش گرفته است عملي كند.
ميدان زياد شلوغ نيست، دليلش هم ميتواند بارش باران و يا ساعت خاصي از روز باشد، باران كمي آرام گرفته اما هوا هنوز ابرناك و گرفته است درست مثل چشمهاي مامان هادي كه از ديروز به اين طرف ابري شده و ذهن هادي را با سوالهاي بيپاسخي تنها گذاشته است، با اينهمه روياي رسيدن به فردايي شيرين و عزيز براي هادي آنقدر اهميت دارد كه فعلا ساير دغدغههاي ذهنياش را بطور موقت به حاشيه رانده است.
انتظار و بيقراري در چشمهاي درشت و عسلي هادي موج ميزند، نوك كتانيهاي سفيدش كمي خيس شده است، يك لنگهاش كمي بيشتر. انگار از روي جايي پر از آب پريده و يك پايش سُرخورده باشد. سرخي گونهها و موهاي نمدار و بهمريختهاش نشان ميدهد كه با عجله آمده است، شايد هم از مدرسه تا اينجا دويده باشد، اما چه فايده، مغازه بسته است.
ديروز كه همين موقعها شايد هم يك كمي ديرتر از اينجا رد ميشد، ميدان شلوغ بود و مغازه باز بود، كاش اينقدر دست دست نميكرد و يك روز ديگر اميدش را كش نميداد. حالا اگر فروشنده دو سه روزي كار داشته باشد و مغازه را باز نكند چي؟ با اين فكر ته دلش خالي ميشود. اما نگاهش که به بالا بودن كركره مغازه میافتد، دوباره دلش قرص ميشود و چشمهاي عسلياش بيصبرانه چهار سمتِ ميدان را ميكاود. آب باران داخل چاله ی كنار ميدان جمع شده است و هرازگاهي با عبور خودرويي فوارهاي نامنظم ميشود و رهگذران را فراري ميدهد.
هادي نميداند كه مغازهدار از كدام سمت ميآيد، از سمتِ ايستگاه اتوبوس كه الان خالي از مسافر است، از سمتِ پل هوايي عابرِ پياده كه مردم بندرت از آن استفاده ميكنند، از خيابانِ ارتش شمالی كه میدان به شمالی و جنوبی اش تقسیم کرده است، يا از سمتِ دستفروشيهايي كه بساطشان را با بند آمدن باران دوباره كنار خيابان و لب جوي پهن ميكنند.
اگر ميدانست فقط به همان سو نگاه ميكرد، مجبور است چشم بچرخاند و دل خوش كند كه يكي از آدمهايي كه بطرف او ميآيند و يا نزديك مغازه از تاكسي پياده ميشوند، همان مغازهدار باشند، مثل همين آقايي كه كت و شلوار نفتي خوش دوختي به تن دارد و با قدمهاي شمرده مستقيم بطرف او ميآيد، البته هادي حدس ميزند كه اين آدم نبايد مغازهدار باشد، ولي با رسيدن مرد جلو مغازه و مكث چند ثانيهاي او ناخودآگاه يك لحظه ذوق ميكند، مرد با چشمان نافذش نيم نگاهي به ويترين مغازه مياندازد و وقتي متوجه قفل بودن مغازه ميشود، چانهاش را ميخاراند، راهش را ميكشد و ميرود. در عرض چند ثانيه دوباره ذوق هادي تبديل به دلواپسي ميشود:
«ديرشد، چرا نميآد؟ نكنه اين آقا هم مشتري روسرييه؟ »
هادي توي دلش ميگويد و مرتب ميدان ساعت را دور ميزند، البته نه با قدمهايش، همانطور كه جلو مغازه ايستاده است با نگاهش. امتداد نگاهش در انتهاي هر دوري كه ميزند وقتي به ويترين مغازه ميرسد روي روسري سفيد ثابت ميماند. دست خودش نيست، اين چند روز گذشته هر بار كه از جلو مغازه عبور ميكرد، پا سست ميكرد و به روسري خيره ميشد، حتي ديشب توي خواب ديده بود كه روسري را خريده است و توي خانه دور از چشم مامان دنبال جايي ميگشت كه پنهانش كند، يك مرتبه روسري مثل ماهي از دستش ليز خورده و تبديل شده بود به یک كبوتر سفيد و از لاي پرده سفيد و پنجره چوبي اتاق پر كشيده و به سمت مسجد کبود رفته بود.
روسري سفيد هنوز توي ويترين است، وسط روسريهاي رنگارنگ ديگر. سفيد با حاشيه دوزيهايي ظريف برنگ خودش. دست نزده مشخص است كه جنسي لطيف و نرم دارد، نور سرخ نئون ويترين هر چند لحظه يكبار داخل ويترين ميپاشد و همه جا را سرخ ميكند، روسري سفيد نيز لحظهاي سرخ ميشود اما سفيدياش محو نميشود، بنظر هادي سفيدي روسري زيبايي خاصي دارد كه او را از همه رنگهاي سفيد متمايز ميكند، نه شبيه سفيدي برف است، نه مثل سفيدي گچسفيد و نه نوك مداد رنگي سفيد. بيشتر شبيه سفيدي پر كبوتران حرم امام رضا(ع) است، درست شبيه لحظهاي كه زير نور خورشيد اوج ميگيرند.
هادي خوشحال است كه هنوز روسري در ويترين است، توي دلش خدا خدا ميكند كه مغازهدار زودتر بيآيد و قال قضيه را بكند، تا او بتواند روسري را از ويترين و از داخل هزارتوي رنگها نجات بدهد. دو دلياش بين ماندن و رفتن اذيتش ميكند، نميتواند زياد بماند، اگر دير بكند، مامان نگرانش ميشود، حتي ممكن است دست خواهرش سمانه را بگيرد و بيآيد دنبالش. آنوقت مجبور ميشود هم توضيح بدهد، هم سمانه را تا منزل بغل كند و هر دو سه دقيقه يكبار ببوسد و قربان صدقه اش برود که البته از قربان صدقه رفتن خواهرش هیچوقت خسته نمیشود.
اتوبوس شركت واحد جلو ايستگاه ميرسد و ميايستد، چند نفري پياده ميشوند، اتوبوس حركت ميكند، هر كدام به سمتي ميروند. اتوبوس ميدان را دور ميزند و وقتي از جلو مغازه رد ميشود، يكي دو ثانيه ارتباط چشمي هادي را با بخشي از ميدان قطع ميكند.
هادي نگاهي به ساعت مچياش كه پارسال بابا برايش خريده بود مياندازد، هنوز چند دقيقهاي وقت دارد، صفحه ساعت گرد و سفيد است و بندش قهوهاي روشن. خودش پسند كرده است، از رنگهاي روشن خوشش ميآيد، ناخودآگاه به ساعت بزرگ عمارت شهرداری نیز نگاه میکند.
تصميم ميگيرد كمي صبر كند، اگر مغازهدار نيامد برود و عصر بهانهاي جور كند و برگردد، در هر حال امروز بايد روسري را بخرد، تصميم گرفته است كه حتما بخرد، براي فردا لازمش دارد، اين چند روز هم منتظر شده بود كه بابا بيآيد و خودش پيشقدم بشود، اما بابا نيآمد. دلش براي بابا شور ميزند، كاش بابا همين الان تو همين هواي باراني پيدايش بشود با همان قيافه آفتابسوخته و چشمهاي مهربانش. كاش بيآيد و بداند كه هادي چرا تصميم گرفته است همين روسري سفيد را بخرد، اگر بيآيد همهچي رو براه ميشود و حوصله مامان هم سر جايش برميگردد.
مامان از ديروز ظهر به اين طرف حسابي اوقاتش تلخ شده و از اين رو به آن رو شده است، جواب هادي را با بغض ميدهد، اندوهي راز آلود صورتش را پر ساخته است، سمانه را مرتب بغل ميكند و با حسرت ميبوسد، سعي ميكند زياد چشم در چشم عكس بابا نشود، شايد ميترسد كه طاقتش طاق شود و بهم بريزد، هادي نميداند كه چه شده است، ديروز صبح وقتي به مدرسه ميرفت، مامان بشاش و سرحال بود، اما وقتي از مدرسه برگشت با ديدن چشمهاي سرخ مامان فهميد كه اتفاقي افتاده است، هادي میخواست ته و توی قضیه را در بیآورد، اما مامان جواب سرراستي به او نميداد، داييرسول آمده بود دم در و با عجله با مامان حرف زده و رفته بود، دايي رسول وقتي ميآمد، معمولا با سمانه بازي ميكرد، اما اين دفعه شكلاتي به سمانه داده و دستي به سرش كشيده و رفته بود. هادي احساس ميكرد که مامان چیزی را از او پنهان میکند، دلش هزار راه رفته بود، فكر ميكرد كه مامان بزرگ طوريش شده است. اصلا تا حالا مامان را اينجور نگران و مضطرب نديده بود، حالا اگر بابا ميآمد، مامان كمي آرام ميشد، هادي دوست نداشت كه ناراحتي مامان را ببيند. شايد هم بدقولي بابا مامان را بهم ريخته بود، اما مامان كسي نبود كه بخاطر بدقولي بابا نصف شب لحاف را روي سرش بكشد و بيصدا گريه كند. هادي ميان خواب و بيداري لرزش لحاف را حس كرده و فهميده بود كه مامان گريه ميكند، ناخود آگاه توي دلش گفته بود:
«من اگر زن بگيرم هيچ وقت زير قولم نميزنم.»
مطمئن بود كه بابا هم آدمي نيست كه زير قولش بزند، حتما مشكلي برايش پيش آمده كه نتوانسته است بيآيد، كاش حداقل زنگ ميزد و ميگفت كه كار دارد. از كجا معلوم، شايد هم تا بحال آمده باشد.
صداي افتادن ميله فلزي در آنطرف ميدان توجهش را جلب ميكند، چند مرد جوان آنطرف ميدان كمي پايينتر از ايستگاه اتوبوس كنار خيابان داربست علم ميكنند، هادي همانطور كه به قد كشيدن داربست مينگرد، ذهنش را نيز مرور ميكند، تولد مامان سهشنبه است، يعني فردا. هفته قبل خودش تقويم روميزي را كه روي تاقچه پذيرايي بود برداشته و ورق زده بود. ميخواست مطمئن بشود و مطمئن شده بود.
با اینکه از پارسال به اینور بزرگتر شده بود، اما بازم قدش به كف تاقچه پذيرايي نميرسید، روي نوك دو انگشت پا بلند شده و خودش را بالا کشیده بود، يك دستش را به لبه تاقچه گرفته بود تا تعادلش را حفظ كند، دست ديگرش را دراز کرده و زوركي گوشه تقويم روميزي را گرفته و محكم کشیده بود، تقويم كلهپا شده معلق زنان تيزي گوشه مثلثي شكلاش به سرش خورده و روي گلهاي صورتي قالي اتاق افتاده بود، هادی لبهايش را بهم فشار داده و با كف دست نقطهاي از سرش را كه درد گرفته مالیده بود، انگار سوزن توي سرش فرو كرده باشند، توي دلش به خودش دلداري داده بود:
«بقول دايي رسول بزرگ بشم يادم ميره.»
از وقتي بابا رفته بود مامان تقويم را از روي ميز كامپيوترِ اتاق پشتي برداشته و روي تاقچه پذيرايي گذاشته بود، درست كنار عكس بابا و زير ساعت ديواري چهارگوش. ميخواست در مسير نگاهش و جلو ديدش باشد، البته خودش نگفته بود اما هادي حدس ميزد كه مامان به نيت شمردن ثانيهها و روزها تقويم روميزي را كه جايش روي ميز است، برداشته و روي تاقچه گذاشته است.
ساعت ديواري از اولش همانجا نصب شده بود، خاطره نصبش هم همانجا مانده بود، موقع نصب همه به بابا كه صندلي زير پايش گذاشته و جاي ساعت را تنظيم ميكرد نظر ميدادند و مرتب ميگفتند كه ساعت را درست آويزانش كند، مامان ميگفت:
«يكم بده سمت راست، آهان خوبه، اِاِ چيكار ميكني؟»
هادي داد ميزد:
«نه نه سمت چپ، سمت چپ بابا، اَه كج شد.»
سمانه هم پايههاي صندلي را گرفته بود، سعي ميكرد خودش را بالا بكشد و پيش بابا برود و پشت سر هم ميگفت: «بابايي من ميخوام ساعترو بزنم تو ديفار.»
باباي بيچاره ناچار شده بود كه هم سمانه را بغل كند، هم به حرف همه گوش بدهد و هم جاي ساعت را تنظيم كند. اما حالا بابا نبود، وقتي ميرفت قول داده بود كه زود برگردد، هادي دلش براي بابا تنگ شده بود، بيشتر از همه سمانه بيتابي ميكرد و سراغ بابا را ميگرفت. مامان هم براي آرام كردنش ميگفت:
«بابايي كار داره عزيزم، زود ميآد، باهم ميريم دردر.»
بعد كلوچهاي كيكي به سمانه ميداد و ميگفت:
«اينارو بابا برات فرستاده.»
هادي هم گاهي از پول توجيبياش براي سمانه بستني و شكلات ميخريد.
همان روز هادي روي فرش اتاق نشست، تقويم را برداشت و انگشتش را روی اعداد تقویم سراند و گذاشت روي تاريخ تولد مامان.
حدسش تبديل به يقين شد، سهشنبه تولد مامان بود، توي دلش گفت:
«حتما تا سه شنبه بابا ميآد.»
بعد به فكر فرو رفت، توي ذهنش آمدن بابا تا سهشنبه در هالهاي از ترديد فرو رفته بود، انگار بدلش برات شده بود كه معلوم نيست بابا كي بيآيد، سعي كرد دلش را به بهانه اينكه بابا حتما ميآيد خوش كند، اما خوش نشد، نميتوانست خودش را گول بزند، تصميم گرفت دست روي دست نگذارد و خودش پيشقدم بشود و كاري بكند. حالا هم پيشقدم شده بود، يادش افتاد كه بهتر است شمع هم بخرد.
هادي كبريت ميكشد و شمعها را روشن ميكند، تولد مامان است، بابا روسري سفيد را به مامان ميدهد، مامان خوشحال روسري را سرش ميكند و زير چانه گره ميزند و صورتش را راست ميگيرد، بابا ميخندد، هادي دست ميزند، سمانه به تقليد از هادي دستهايش را به هم ميكوبد و انگشتش را توي خامه كيك فرو ميكند و با لذتی دوست داشتنی ميمكد. بابا سمانه را روي دو دست بلند ميكند و ميچرخاند، موهاي سمانه موج برميدارد، سمانه ميخندد، هادي نيز دستهايش را باز ميكند و ميچرخد، ديوار، تاقچه، ساعت، پرده سفيد، پنجره چوبي خانه، دور نمای مسجد کبود، كيك تولد، مامان، همه ميچرخند. شمعهاي كيك تولد خاموش ميشوند، صداي نوحه از دور بگوش ميرسد: «آغلاما باجی گلمه شیونه،کربلا غمی آشکار اولور. »
بابا سمانه را آرام روي زمين ميگذارد، صورتش را ميبوسد، پيشاني هادي را هم ميبوسد و بطرف در ميرود، هادي ميپرد و هولكي كمر بابا را بغل ميكند، سمانه دستهاي كوچكش را دور پاي پدر حلقه ميكند، بابا هر دو را نوازش ميكند و يك لحظه دلش ميلرزد، مامان با گوشه روسري سفید اشك گونهاش را پاك ميكند و قرآن و كاسه آب را توي سيني ميگذارد.
صداي غرش موتورسيكلتي هادي را بخود ميآورد، هنوز جلو مغازه ايستاده است، قفل درِ مغازه مثل يك غول به نظر ميرسد. كيفش را كنار درختچه كنار پيادهرو ميگذارد و يكبار ديگر پولهاي قلكش را از جيب بغلي كاپشنش در ميآرود و ميشمارد، پانزده هزار و پانصد تومان. نميداند قيمت روسري سفيد چند است، قرار بود بابا آن روسري را براي تولد مامان بخرد.
يك روز كه باهم از جلو مغازه عبور ميكردند، چشم مامان كه به روسري افتاد خوشش آمد، بابا متوجه شد و اصرار كرد كه قيمت كنند و بخرند، اما مامان طفره رفت و گفت:
«فعلا بايد وسايل بچهها را بگيريم.»
بابا هم كه ميدانست مامان هيچ وقت چيزي از او نميخواهد بشوخي يا جدي گفت:
«باشه پس براي تولدت ميگيرم.»
مامان فقط گوشه چشمش را خواباند و خنديد، اما هادي اعتراض كرد كه:
«فقط يه روسري؟»
قضيه روسري در همين حد تمام شده بود، شايد هم مامان اصلا فراموش كرده بود كه آن روسري را پسند كرده است، حالا هادي ميخواست با اينكار بجاي بابا براي مامان همان روسري را بگيرد. والا قرار بود يعني با خودش قرار گذاشته بود كه براي تولد مامان يك جفت جوراب بخرد. تازه مجبور هم نبود قلكش را يواشكي بشكند.
داربست تكميل شده است، كمكم سروكله آدمها پيدا ميشود با چتر و بي چتر. باران كه ميزند همه سعي ميكنند از دستش فرار كنند، ميترسند خيس بشوند، اما اگر لذت خيس شدن زير باران را ميفهميدند هيچ وقت زير باران را خلوت نميكردند. مثل همين امروز كه با بند آمدن باران تعداد صداي قدمها روي اسفالت خيس خيابان و پيادهروی اطراف ميدان بيشتر و بيشتر ميشود.
هادي قدم زدن زير باران را دوست دارد، آخرين بار كه زير باران قدم زده بود بابا كنارش بود، جلو مقبرة الشعرا، هادي مثل بابا از بوي باران، از بوي خاك باران خورده و بوي گس درختان خوشش ميآيد و آرزو مي كند كه كاش بابا زودتر بر گردد و باز هم زير باران قدم بزنند.
يك قطره باران كه راه گم كرده است روي سر هادي ميافتد، هادي به آسمان نگاه ميكند، هوا ميل دوباره باريدن دارد، ديرش شده است. كيفش را برميدارد و پكر راه ميافتد كه برود، هنوز چند قدمي دور نشده است كه مغازهدار از راه ميرسد. چتر سياه تاشويي در دست و كاپشن چرمي به تن دارد، قيافهاش تا حدودي شبيه دايي رسول است فقط كمي ريزنقش است و سبيل و ريش ندارد و باريكهاي از موهاي خاكستري مايل به سفيد موهاي سياهش را پس زده است.
هادي خوشحال پا سست ميكند، باز هم متوجه نميشود كه مغازهدار از كدام سمت آمده است، البته ديگر اهميتي هم برايش ندارد.
مغازهدار چتر را كناري ميگذارد، کمی خم ميشود و قفل مغازه را باز ميكند، چتر را بر ميدارد و داخل ميرود، هادي بلافاصله پشت سرش وارد ميشود:
«سلام.»
مغازهدار چترش را گوشهاي ميگذارد، دستي به صورتش ميكشد و جواب ميدهد:
«سلام پسر جان، بفرما.»
هادي نميداند كه چرا هيجان زده شده است، تا حالا روسري نخريده است، ميگويد:
«ببخشين آقا، اون روسري سفيد توي ويترين رو ميخواستم.»
مغازه دار كنار ويترين ميآيد و با دست اشاره ميكند:
«كدوم؟ اين؟»
«بله، بله، همونه.»
مغازهدار درب كوچك نئوپاني پشت ويترين را باز ميكند، دستش را داخل مي برد، روسري را مثل ماهي ميگيرد و به هادي ميدهد، هادي كيف را كنار پيشخوان ميگذارد و روسري را ميگيرد، روسري در دستهايش ليز ميخورد.
ياد خواب ديشب مي افتد و آرام انگشتهايش را دور روسري طوري حلقه ميكند كه راه فرار نداشته باشد، مغازهدار يكي ديگر از چراغهاي مهتابي داخل مغازه را روشن ميكند و ميگويد:
«جنسش خيلي خوبه، همين يه دونه مونده»
هادي روسري را به مغازهدار ميدهد و با ذوق ميگويد:
«بله، لطفا كادوش كنين.»
بعد پولهايش را در ميآورد:
«چقدر شد؟»
مغازهدار در حالي كه روسري را تا ميكند و كاغذ كادو بر ميدارد ميگويد:
«قابلي ندارد، چهل و پنج هزار تومان.»
هادي مثل برق گرفتهها خشكش ميزند، تنش داغ ميشود، اصلا فكر نميكرد كه قيمت روسري اينقدر گران باشد، آخر هر وقت مادر براي خودش روسري ميخريد، پنج يا ده هزار تومان ميداد، دوباره ميپرسد:
«ببخشين، فرمودين چقدر؟»
«چهل و پنج هزار تومان.»
هادي من و من ميكند:
«ولي من... من.... من پولم كمه.»
مغازهدار از پيچيدن روسري كه لاي كاغذ كادو گذاشته است دست ميكشد:
«چقدر كمه؟»
هادي سرش را پايين مياندازد:
« فقط پانزده هزار و پونصد تومن دارم.»
مغازهدار روسري را بر ميدارد و كاغذ كادو را كه پر از شكل قلبهاي كوچك ستاره مانند است تا ميكند:
«ارزونش هم داريم، از اون يكيها ببر.»
هادي سرش را به علامت نه تكان ميدهد و ميگويد:
«ميشه بقيهشو وقتي بابام اومد بياريم حساب كنيم؟»
بلافاصله از حرفي كه زده است پشيمان ميشود و سرخي خجالت روي گونههايش ميدود. مغازه دار ميخندد:
«نه پسر جان، ما نسيه فروشي نداريم، هر وقت بابات اومد بيا ببر.»
هادي زير لب چشمي ميگويد كيفش را برميدارد و آرام از مغازه خارج ميشود، مغازهدار كاپشناش را در ميآورد و به گوشهاي كه جلو چشم نباشد ميآويزد.
بيرون رفت و آمد مردم زياد شده است، هادي از پشت ويترين به جاي خالي روسري نگاه ميكند، دست مغازهدار روسري را سر جاي قبلياش ميگذارد، هادي دلش مثل آسمان بالاي سرش ميگيرد، چارهاي جز رفتن ندارد، مايوس برميگردد، ناگهان با ديدن بابا خشكش ميزند، بابا مثل هميشه با چهره سوخته و لبي خندان از آنطرف ميدان نگاهش ميكند، اينبار نه به هادي بلكه به تمام مردمي كه در حال عبور از چهارراه هستند، انگار همه شهر زير نظرش هست.
مغازهدار بيرون ميآيد، چشمش روي داربست آنطرف چهارراه به بنر شهيد مدافع حرم ميافتد، كنار در مغازه تكيه ميدهد و آه ميكشد، دختر و پسر جواني خنده كنان از جلو بنر رد ميشوند.
هادي ميخواهد بطرف عكس بابا بدود، نميتواند، پاهايش ميخكوب شدهاند، عكس تاب ميخورد، ميدان و خيابان و پل عابر پیاده و عمارت شهرداری و آدمها كج و راست ميشوند، هادي ميلرزد، دستش باز ميشود و كيفش روي زمين ميافتد، از پشت پرده اشك نوشته ی زير بنر را ميخواند: شهيد مدافع حرم.....
مغازهدار نگران بطرفش ميدود:
«چت شده پسر جان؟ حالت خوش نيست؟ چرا اينجوري ميكني؟»
هادي با دست به سمت بنر اشاره ميكند و با صدايي خفه و بريده بريده ميگويد:
«با...با...م...بابامه.....عكس بابامه.....»
صدايش رها ميشود:
«بابا؟.....بابا.......باباجون.....»
مغازهدار به سمت اشاره دست هادي مينگرد، گيج ميشود:
«باباته؟ باباي تو؟! »
باران يك ريز شروع به باريدن ميكند، اشك هادي قاطي قطرههاي باران ميشود، بابا هنوز هم زير باران است، اما ديگر قدم نميزند، فقط لبخند ميزند، لبخندش بوي زندگي ميدهد.
مغازهدار بغض ميكند، تن صدايش آنقدر پايين ميآيد كه بزحمت حرف از گلويش خارج ميشود:
«پسرجان، ميخواستم بگم قيمت روسري را اشتباه گفتم، پونوزده هزار تومنه.»
معلوم نيست كه هادي ميشنود يا نميشنود، بايد زود برود، براي گريستن به شانههاي مادر نياز دارد.
باتشكر.