مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب مثل شهادت جدش
امتیاز کاربران 5

تولیدگر محتوا فاخر در اشراق

سوگواره اشراق هستم. همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم.
من در مرسلون تعداد 127 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
مثل شهادت جدش

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ چهارشنبه, 22 آذر 02

مثل شهادت جدش

 از توی اتاق یواشکی به حرف‌‌هایی که در جلسه رد و بدل می‌شد، گوش می‌دادم. بابا می‌داند فال گوش می‌ایستم. کار همیشگی‌ام بود. چیزی نمی‌گوید. بدش نمی‌آید از این چیزها سردربیاورم. ولی مستقیم بهم نمی‌گوید و مرا وارد مبارزه نمی‌کند. مخصوصا این ایام که امتحاناتم قوز بالا قوز شده. یکیشان خیلی ریز به بابا گفت: «سید این شب‌ها بیشتر مراقب باش. با پنبه سر ببر». اینطور که بویش می‌آید، کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه دارند. پچ‌پچ‌هایشان که یواش‌تر می‌شد، چیزی دستگیرم نمی‌شد. مهمان‌ها بلند شدند و رفتند. بابا تا دم در بدرقه‌شان کرد. از اتاق بیرون آمدم‌. استکان‌ها را یکی یکی برداشتم، توی سینی گذاشتم‌ و به آشپزخانه بردم. برگشتم و پشتی‌ها را مرتب کردم. بابا آمد. بهش گفتم: «برای آش امسال به توافق رسیدید؟» گفت: «بَه! آش امسال بهتر از هر سال درمی‌آید. بویش کوچه‌های محله را برمی‌دارد». سرش را با ذوقی از درون تکان می‌داد و می‌گفت. بابا تو هال نشست و به پشتی تکیه داد. کاغذهایش را طبق معمول پهن کرد جلو رویش و شعله بخاری را کمتر کرد. چند دقیقه‌ای به عکس مامان خیره شد. هنوز عذاب وجدان آن شبی که نتوانست مامان را به بیمارستان برساند دارد. حکومت نظامی بود، حرفش را باور نمی‌کردند که بیمار توی ماشین دارد.

برگشتم به آشپزخانه و خطاب به بابا گفتم: «این آش اگر مثل شام دیشب باشد، یقینا یا شور می‌شود یا بی‌نمک. از ما گفتن». مشغول شستن استکان‌ها شدم. لابه‌لای شرشر آب و صدای زد و خورد استکان‌ها، بابا گفت: «نه دخترم. دیشب بابات خسته بود، فقط کم نمک شد. اما آش امسال فرق می‌کند. یا آش پشت پا می‌پزیم یا حلوای خیراتیِ این‌ها را. می‌گویی نه؟! نگاه کن!». استکان‌ها را آب ‌کشیدم و توی کابینت ‌گذاشتم. بابا کاغذهایش را جمع کرد و زیر لبه قالی گذاشت. بلند شد عبا و عمامه‌اش را از روی چوب لباسی گوشه هال برداشت و پوشید. چیزی به اذان نمانده بود. گفت: «دخترم بیایم کمک زود تمام بشود با هم برویم؟» بعد از این همه مدت، این قبیل تعارفات بابا را به خوبی رمزگشایی می‌کنم. این تعارفش یعنی «دخترم دیرم شده. من می‌روم شما و بتول خانم با هم بیایید. آقا نباید شب عاشورا، دیر برسد به مسجد». خداحافظی کرد و رفت. کف‌های دور سینک را شستم. آشغال‌ها را جمع کردم و توی سطل ریختم. دست خیسم را به دامنم مالیدم و برق آشپزخانه را خاموش کردم. سری به کاغذهای بابا زدم. چشم بر هم ‌زدنی خواندمش. بعد بردمشان توی حیاط و پشت آجری که بابا توی دیوار خالی کرده بود، پنهانش کردم. این سوراخ و سنبه‌ها را مامان درست کرده بود. هر گوشه‌ی حیاط و داخل خانه یک مخفی‌گاه کوچک بود برای دسته‌گلهای بابا. بابا همیشه می‌گوید اگر مامانم نبود، الان زیر خروارها خاک بود. همیشه جانش را نجات می‌داده. بعد از مامان خیلی چیزی توی خانه نگه نمی‌داشت. نمی‌خواست برای من اتفاقی بیفتد. مگر چیزهایی که خیلی مهم نبودند. با تعریف‌هایی که از مامان می‌کرد، یادم داد مثل او باهوش و محتاط باشم. حتی برای چیزهای کم اهمیت.

 چادرم را از روی طناب برداشتم و پوشیدم. باید زود می‌رفتم دنبال بتول خانم. بعد از مامان، بتول خانم برایم مادری کرد. خاطراتش را برایم تعریف می­کرد. می­گفت بیشتر شبیه پدرم هستم تا مادرم. مخصوصا در انجام دادن کارهایی که دلمان می­خواهد، حرف هیچ کسی در ما اثر ندارد. مامان مرا به او سپرده بود. تا از آب و گل درآمدم، پیش بتول خانم بودم. بعضی از این مخفی‌گاهها را بتول خانم نشانم داد. همه‌ی جیک و پوک مامان را بتول خانم می‌دانست. همسایه دیوار به دیوارمان بود. چون بچه‌دار نمی‌شده، شوهرش رفت دنبال زن دوم و بتول خانم را ول کرده بود به امان خدا. دیگر هیچ وقت پیدایش نشد و سراغی از بتول خانم نگرفت.

تو فکر بابا بودم که این شب آخری می‌خواهند چه کار بکند. صدای در آمد. در را باز کردم. بتول خانم بود. با هم در تاریکی و روشنی کوچه، راه مسجد را ‌در پیش گرفتیم. به مسجد رسیدیم. رفتیم داخل و خودمان را توی صف جماعت جا دادیم. بتول خانم گفت: «از خدا بی‌خبرها، نگذاشتند مسجد را سیاه بزنند. خدا لعنتتان کند. مجلس آقا مثل خودشان غریب است». بابا گفت کلی تعهد داده‌اند که فقط مجلس عزاداری بگیرند و هیچ اتفاقی نیفتد. زورشان به بابا نمی‌رسید. نه که نمی‌رسید، بیشتر از اهالی محل می‌ترسیدند که همه پشت بابا بودند و می‌گفتند سید اولاد پیغمبر را نباید تنها گذاشت. ولی دلم همیشه شور می‌زد. وقتی جای شکنجه‌های قبلی بابا را می‌بینم، از درون می‌سوزم. روضه‌های بابا و تنهایی حضرت زینب که یادم می‌آید، بیشتر بغض می‌کنم. بابا منبرش را بر سلام زیارت عاشورا شروع کرد. گوشه و کنار مسجد، گاهی صدای پچ‌پچ می‌آمد و گاهی صدای سرفه پیرزن‌ها و سر و صدای بچه‌هایی که تو بین زن‌ها وول می‌خوردند.

من هم مثل بتول خانم سرم را پایین انداختم و چادر را کشیدم روی سرم. حواسم به حرف‌های بابا نبود. یکی در میان می‌شنیدم. وقتی یکهو همه ساکت شدند، گوش‌هایم تیز شد. فقط صدای فریاد بابا به در و دیوار مسجد می‌خورد. از بچه‌ها هم صدایی درنمی‌آمد. «آی مردم! حکومت لبه‌ی پرتگاه رسیده. شاه رفتنی است. چرا بلند نمی‌شوید؟ کافی است یک قدم بردارید؟ فقط با یک اشاره کارش تمام است؟ إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ. امشب ما به اباعبدالله اقتدا می‌کنیم. خطاب امشب اباعبدالله به من و شماست؟ هل من ناصر ینصرنی؟ همین امسال شاه را بیرون کنید. این مملکت شاه نمی­خواهد، خمینی می­خواهد» پچ‌پچ‌ها بالا گرفت. در مسجد محکم به هم کوبیده شد. صدای شلیک تیر یکی پس از دیگری، می‌آمد. صدای جیغ و فریاد زن‌ها و الله اکبر مردها فضا را پر کرد. پاهایم شل شده بود. فلج شده بودم انگار. هر چه دست تکان می‌دادم، کسی دور و برم نبود‌. همه جور صدایی تو مسجد می‌پیچید، الا صدای بابا!

گیج شده بودم. نفهمیدم چه شد. فقط دنبال بابا و صدایش بودم که دنیا پیش چشمم سیاه شد. وقتی بیدار شدم، توی خانه بودم. بتول خانم کنارم بود. دستش دور گردنم بود و می­گفت: «الهی برات بمیرم، داغ مادرت کم بود حالا داغ پدر را چه می­کنی. زل زده بودم به عکس مامان. توی دلم با بابا دعوا می­کردم. «این بود آش پشت پا؟ این بود حلوای خیراتی حکومت؟ مگر همیشه نمی­گفتی من بادمجان بم هستم و آفت ندارم؟ بابا این بوی حلوای خودت نیست که کل محل را برداشته؟» اشکم در نمی­آمد. بتول خانم بهم می­گفت به یاد مصیبت کربلا که پرچم عزایش بالاست، گریه کنم. خدا خون به ناحق ریخته را پایمال نمی­کند. دیگری با نوچ نوچ سر تکان می­داد و برایم دل میسوزاند.

اربعین اباعبدالله و چهلم بابا یک روز بود. پنجشنبه رفتیم سر خاک. دلم برایش تنگ شده بود. سینی خرما را از روی قبر برداشتم و جلوی مردم گرفتم. بتول خانم برای دعای عاقبت به خیری می­کرد و می­گفت: «دخترم خدا انتقام خون آقا سید را گرفت. الهی به حق صاحب این ماه، آنقدری که خون ملت را توی شیشه کردند، آواره بشوند و دیگر برنگردند». همه دستهاشان را بالا بردند و آمین گفتند. دلم می­خواست بابا بود و این روزها را می­دید. لابد از آن بالا بهم می­گوید: «دخترم دیدی بوی آش امسال به محله که هیچ به دنیا هم رسید؟ دیدی شاه رفت؟».

فاطمه کشاورزی

09172032285

efkaaf@gmail.com

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما