هوالجمیل
محبت کارگری
از زمانی که کارش را شروع کرده بود، مدام به تعداد کارگرهایش افزوده می شد. کارگرها او را دوست داشتند. او هم آن ها را دوست داشت. اصلا خود را نوعی کارگر می دانست. تمام سعیش پرداخت حقوق و مزایای خوب بود. آن هم سر وقت. کارگرها با دل و جان برایش کار می کردند و زحمت می کشیدند. الان چند ماهی است که پولی برای پرداخت ندارد. تنها توانسته است مایحتاج ضروری کارخانه بخرد. آن هم با چک و ضمانت. فراز و نشیب بازار را پیش بینی کرده بود ولی مدت آن را نه!! ناگزیر، گریزی از تعدیل نیرو نبود. نیمی از کارخانه را اخراج کرد. زمین و باغ و ماشینش را فروخت. باز هم چندماهی را بیشتر نتوانست دوام بیاورد. مانده بود و درمانده. یکی از کارگرها به دیدارش رفت. پسرش را آورد. پسرش مهندس بود و طرحی داشت که می توانست کارخانه را نجات دهد. طرحش را اجرا کردند و کارخانه کمی اوضاعش بهتر شد. کارگری دیگر آمد. او هم با پسرش بود. چند طرح خرید و حمایتی آورد. اوضاع بهتر شد. کارگر بعدی آمد. پسرش مسئول اعتبارات بانک بود و وامی برای جبران خساراتش برایش ردیف کرد. از اتاق خارج شد. صفی را دید که در آن کارگران فرزندان خود را برای کمک به کارخانه دار آورده بودند. چند ماه نگذشته بود که کارخانه در بهترین وضعیت خود قرار گرفت. این ها همه اش محبت کارگری بود و بس!!!