ــ آقا گل میخرین ؟ فقط شاخهای ۱۵ تومن.
ــ ببخشید گل میخوایـن ؟
ــ خانوم یه شاخه گل میخـری ؟
فایده نداشت ، یکی تلفن به دست بود و بی محلی میکرد. آن یکی شیشه ماشینش را بالـا میداد. انگار هیچ کس او را نمیدید و نمیفهمید . مردمِ آنجا هیچ چیز را نمیفهمیدند؛ نه سخن را نه کمک را و نه عشق را. گـل برای هیچ کدام معنی نداشت، آنها فقط خاکستر دوست داشتند برای دفـن قلبهـا. درست است کـه کسی نخـرید ولی او هنوز دخترک گـل فروش بود. آمد و هر کدام از گلها را یک جا گذاشت. یکی پشت پنجره ، یکی بین شیشه پـاککن ماشین ، یکی کنار کتابها، یکی بالـای درب خانهها یکی . . .
کنارِ هر گـل با دست خط کودکانهاش نوشته بود: تا زندھاید به هم محبـت کنید مُـردهها به گل نیاز ندارند.