ساعت ۷ شب یکی از روزهای فصل زمستان سال ۶۶ بود مادرم من را صدا زد ،اسماعیل،کجایی؟؟،بیا این سفره را برای شام ببر پهن کن،من که مشغول نوشتن مشقم بودم که تا اون وقت شب چون آقای نادعلی مشق به ما زیاد گفته بود مشغول نوشتنش بودم در حالی که بابام داشت اخبارش رو مثل همیشه از تلویزیون سیاه و سفید می دید،یک دفعه نمیدونم چی شد که جیق و دادی راشنیدم ، نگو مادرم بود سریع پدرم تلویزیون و تمام برقها رو خاموش کرد همانطور که مادرم من و خواهرم را داشت میبرد سمت زیر پله ای که در حمام خانه ۵۵ متری اون روز ماهم بود دیدم عمه و دختر عمه ام که طبقه بالا ما زندگی می کردند به سمت پایین دوان دوان دارند می آیند همگی به زیر راه پله رفتیم پدرم رادیو اش را که گویا همیشه باطری اش را چک می کرد که داشته باشه که اگر این چنین روزی شد بدون ازش استفاده کنه را با خودش آورد چند دقیقه ای در آنجا بودیم به ناگاه صدای مهیبی شنیدیم صدای یا ابالفضل ابالفضل مادرم و عمه ام که دختر شهیدش رو سخت در آغوش گرفته بود بلند شد شاید بعد از ربع ساعتی با صدای مجری رادیو که گفت وضعیت سفید است بیرون آمدیم فردا صبح که بابام برای کاری به داخل شهر رفته بود متوجه شد که بازار قم را دیشب با موشک زدن.
تعجب کردم از عراق ،این همه فاصله چطور قم را زدن
گذشت سال ۱۳۹۷ بود دوباره صدای جیغ و فریاد را شنیدیم صدای بوق بوق ماشینها ،مراسم جشنی به پا بود پسرم پرسید بابا این همه جیغ و هلهله برای چیه،گفتم همسایه کناریمون تازه پسرش را داماد کرده ناخداگاه یاد خاطرات سال ۶۶ افتادم اما چقدر فرق است بین این جیغ و سرو صدا و آن جیغ سال ۶۶ ،یکی از ترس بود و دیگری از خوشی که به واسطه آسایش و امنیت به وجود آمده بود.
خدایا همیشه مردم ما خوش باشند به حق خون شهدایی که همین مردم تقدیم کردند.یاعلی