روزها براش تکراری شده بود، انگار چندین ساله از زندگی مشترکشون می گذره ، حتی ذوق وسایل نوی زندگی رو هم دیگه داشت فراموش میکرد. فکر نمیکرد زندگی که یکعمر آرزوش رو داشت ، انقدر زود یکنواخت بشه . حوصله کار خونه رو هم نداشت . صبح بعد از صبحانه ، با بیحوصلگی شروع کرد به جابجا کردن ظرفهای مهمونی دیشب . ناگهان نوشتهای که روی در کابینت چسبیده بود توجه اش رو جلب کرد : " شما دعوتید !! امروز برای ناهار ، همون رستورانی که اولین روز آشنایی مون رفتیم ! "این یک دعوت رسمی است ، پس دیر نیاین ، همسر شما رضا " غافل گیر شده بود ، انگار خاطرات اون روزها دوباره براش زنده شده بود . همین باعث انگیزه بارش شد، با شور و حال خاصی ، کارهای خونه رو انجام میداد ، انگار حس روزهای گذشته تو وجودش دوباره زنده شده بود.
-----------------------------------------
برداشت از کتاب دانستنیهای زناشویی