مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب ندای وظیفه
امتیاز کاربران 5

تولیدگر متن تولیدگر سایر

کارشناس طرحها و گروههای مکتوب هستم. از تاریخ 04 آذر 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولیدگر سایر تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 9 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
ندای وظیفه

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ جمعه, 17 آذر 02

محمد تقریبا دوازده سال سن بیشتر نداشت. با آن سن کم، خود را فدایی حسین می دانست. اجازه گرفت و وارد میدان شد. شمشیر به پشت و سپر به دست، خود را آماده نبرد کرد. نفس عمیقی کشید. روی دشمن تمرکز کرد.

آماده شد. یک، دو و سه! مبارزه اش شروع شد. به دشمن حمله کرد. یکی را پس از دیگری از پای در می آورد. با آن که سن و سال کمی داشت ولی توانایی اش بالا بود. قدرت مبارزه اش را با تمرین بسیار، خوب و قوی کرده بود.

پی در پی به دشمن یورش می برد. امان را از دشمن بریده بود. باید در این نبرد پیروز می شد. تقریبا به یک قدمی پیروزی رسیده بود. یک لحظه غفلت کافی بود تا جانش را بگیرند.

با دقت تمام خود را آماده کرده بود. پیاده نظامان و سواران دشمن را فلج کرده بود. فقط فرماندهان دشمن مانده بود که در راسشان عمر بن سعد، شمر، حرمله، خولی و سنان از همه قوی تر و قدرتمندتر بودند.

صدای جماعتی آهسته آهسته بلند شد. همگی ذکرشان حسین یا حسین بود. رفته رفته بر شدت صدا افزوده می شد. صدا پر بود از مرد و زن، پیر و جوان و کودک.

خواست حمله را آغاز کند که صدا توجهش را به خود جلب کرد. صدای دسته عزاداران حسینی بود. با پدر قرار گذاشته بود که سقا باشد و به زنجیرزنان آب بدهد. اگر هم نشد حداقل با دسته برود و کمی عزاداری کند.

مادر به اتاق آمد. محمد را صدا زد.

  • محمد دسته رسید سر کوچه، پارچ آب و لیوان را آماده کردم. بدو بیا!!!

محمد اما عزمش را جزم کرده بود که انتقام بگیرد. بی توجه به صحبت های مادر، به دشمن یورش برد. با سختی تمام توانست سنان و خولی را شکست بدهد. کمی زخم برداشت که آن را ترمیم کرد. مجددا خود را آماده نبرد کرد. پدر به اتاق آمد. محمد را مشغول بازی کامپیوتری دید. کمی جا خورد.

  • محمد دسته رسید دم خونه! مگه قرار نشد بیای! نمیای بدم علی بهشون آب بده!

اما محمد حواسش جای دیگری بود. بدون فوت وقت شمشیرش را عوض کرد. اسبی سفید برداشت و به دشمن یورشی دیگر برد. حرمله با تیرهای بسیار، محمد را زمین گیر کرد. نمی توانست قدم از قدم بردارد. ناگزیر، اسبش را فدا کرد و خود را به حرمله رساند. او را از پای در آورد.

نفسی کشید و همزمان صدای دسته را از پشت درب خانه شنید. با سرعت به شمر حمله کرد! سخت بود اما توانست او را هم از میان بردارد. تنها مانده بود یک نفر! فرمانده سپاه کفر، عمر بن سعد!

باید کمی صبر می کرد تا جان در بدنش بیاید، کمی صبر کرد و چند نیروی کمکی برداشت. به سرعت دوید و خود را به او رساند. بی فایده بود، تمامی حملاتش را شکست می داد. هیچ راه شکستی برای او وجود نداشت. چند مرتبه از جان های کمکی استفاده کرد و خود را مجددا زنده کرد ولی هیچ یک اثر نداشت. او نمی توانست پیروز میدان باشد.

نا امید و عصبانی از بازی کامپیوتری اش خارج شد. دوید و به سرعت خود را جلوی در خانه رساند. نه از دسته خبری بود و نه از الم و طبل و سنچ! هیچ کس نبود. نگاهش به پارچه ی سبز رنگ یا حسین که درست در بالای خانه شان نصب شده بود، گره خورد. بغض کرد. نه در آن بازی پیروز شد و نه در واقعیت. فریب خورده بود و پشیمان که چرا به جای کمک رسانی و خدمت به امام حسین، وقت خود را با بازی پر کرده بود. خواست به خانه برگردد که نگاهش به لیوان های یک بار مصرفی گره خورد که در کف خیابان و روی زمین ریخته شده بود. به سرعت به خانه رفت و کیسه زباله مشکی رنگی برداشت. چند لحظه بعد، محمد سربند یا حسین را برسرش بسته بود و ظرف های یک بار مصرف و لیوان های یک بار مصرف را بر می داشت و داخل کیسه زباله می انداخت. ساعت تقریبا حوالی سه بعد از ظهر بود و صدای یا حسین در گوش محمد طنین انداز بود و لبخند بر چهره اش نقش بسته بود.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما