#داستان_کوتاه
نه افراط نه تفریط
الله اکبر
الله اکبر . . .
صدای اذون میومد، گفتم حالا که نزدیک مسجدم نمازمو برم تو مسجد بخونم
رفتم وضوخونه وضو بگیرم
دیدم بغل دستیم زخمی رو دستش هست و داره یه کمی ازش خون میاد ولی با این حال وضو میگیره..
خیلی چیزی از احکام شرعی سرم نمیشد ولی انقدر میدونستم که خون نجسه..حتی یه سر سوزنش!
دستمو زدم رو شونهش گفتم دستت خونیه داداش..فک کنم حواست نیست
گفت چرا دیدمش... ولی مشکلی نداره
گفتم ولی خون نجسهها..
گفت بابا دلت پاک باشه..خدا میبخشه...خدا انقدر مهربون و عزیزه که بخاطر یه ذره خون بنده شو جهنم نمیندازه..
.
.
رفتم داخل برا نماز یکی از این خشکه مقدسا منو دید اومد جلو...گفت جوون خجالت نمیکشی با این مدل مو و تیپ اومدی تو خونهی خدا ؟؟! اینجا مسجده ها...
گفتم چطور مگه؟
گفت میخوای خدا عذاب نازل کنه..خدا قهرش میگیره..بدش میاد
.
.
.
و من ماندم و یک خدایی که انقدر مهربونه که به گناهای کم و ریز (البته کم از نظر ما) گیر نمیده و خدایی که انقدر حساسه که با تیپ من ممکنه عذاب نازل کنه...!!