داشتم چرت میزدم که ناگهان با تکان شدید ماشین، سرم به سقف خورد. عمامهام جلوی ضرب را گرفت. عینکم از روی داشبورت پرت شد به هوا، غلتی زد و افتاد جلوی پایم. چشم تنگ کردم، نگاهم به میدان بود و دستم کف ماشین را میکاوید. همین که عینک را پیدا کردم بلافاصله روی چشمم گذاشتم. اولین چیزی که واضح دیدم چند پسته بزرگ وسط میدان اول شهر بود.
راننده دنده را عوض کرد و گفت: ببخشید حاجآقا اصلا سرعتگیر را ندیدم، لا مصّب خیلی هم بزرگ و بدقلق بود شرمنده!
لبخند آرامی زدم و گفتم: خواهش میکنم مشکلی نیست، پیش میاد دیگه.
راننده در مسیر گاهی با شکم رانندگی میکرد. دستانش را پشت گردن میگذاشت و یک پا روی پدال گاز و پای دیگر لم داده به در ماشین! خیلی ریلکس و آرام به جاده چشم میدوخت و با شکم خود فرمان را ثابت نگه میداشت. وقتی به شهر رسیدیم دیگر فرمان را با دست گرفت ولی باز هم شکم گندهاش مماس بر فرمان ماشین ماساژ داده میشد.
برای یک سخنرانی در سپاه دامغان دعوت شده بودم. رزمندگان و بسیجیان فردا عازم جبهه بودند و من سخنران جلسه عقیدتی سیاسی آنها. ماشین جلوی در سبز رنگ ساختمان سپاه ایستاد. فرمانده به استقبال آمد و به همراه چند نفر دیگر به سمت سالن برگزاری جلسه حرکت کردیم. صدای همهمه اطرافم را پر کرده بود. بوی دود اسپند و کُندر، بوی قورمه سبزی و بوی عرق تنهای پر جنب و جوش مشامم را پر کرد. هنوز جلوی در سالن نرسیده بودم که یک نوجوان حدود ۱۲ساله با کاپشن مشکی و شلوار بسیجی جلویم را گرفت و با صدایی آهسته و نرم گفت: حاجآقا من یک حرف خصوصی دارم! یک درخواست بسیار مهم ! چفیهاش را جلوی دهانش گرفت و با چشمانش التماس کرد.
فرمانده نگاهی تند به نوجوان بسیجی کرد و گفت سوال بعد از جلسه. نوجوان لاغراندام و نحیف بود، سرش را پایین انداخت و لا به لای جمعیت گم شد. رزمندگان منتظر ایستاده بودند. وارد سالن شدم و روی صندلی چوبی، پشت میز نشستم. سخنرانی را با یاد و نام خدا شروع کردم و از فداکاری شهدا و رزمندگان و از مقامات بهشتی شهدا گفتم. در ادامه شاخصههای انقلاب اسلامی را شرح دادم.
بعد از سخنرانی همان نوجوان را دیدم که از لابه لای جمعیت بدرقه کننده به من نزدیک شد و دوباره بین فشارها به عقب رفت. همینطور تلاش میکرد تا به من برسد. در فکر حرف خصوصی و سوال این نوجوان بودم که از سالن بیرون آمدم و به کنار ماشین رسیدم. نوجوان خودش را رساند و جلوی مرا گرفت. سر خمیده و مشتاق گفت: حاجآقا یک لحظه وقت بدهید من حرف خصوصیام را بگم!
ایستادم و دستان سرمازده خودم را لابه لای شال گردنم پیچاندم و گفتم: بفرمایید من در خدمت شما هستم!
چشمانش قرمز شده بود و تند تند پلک میزد. اشک در چشمانش حدقه زد. نمیدانم بخاطر سوز سرما بود یا بخاطر گریه کردن برای چیزی که نمیدانستم. همانطور که دستانش را به هم میفشرد گفت: حاجآقا حرف خصوصیه نمیخواهم کسی بشنوه!
من که در کنار فرمانده سپاه و دو نفر از معاونانش بودم به کنارش رفتم و گفتم: بفرمایید. گفت: نه حاجآقا برویم آن طرف، ببخشید حرف خصوصیه دیگه.
دستم را گرفت و به کنار دیوار برد. بعد از مکثی کوتاه با صدایی گرفته گفت: حاجآقا من فقط یک خواهش و درخواست از شما دارم، در کل دنیا فقط همین یک درخواست را از خدا دارم و آن اینکه میخواهم شهید شوم! شما لطف کنید دعا کنید شهادت در راه خدا نصیب من بشه.
باد سردی به صورتم خورد و تنم لرزید. قلبم با صدای محکم اما نازک این نوجوان به لرزه در آمد. نمیدانستم چه بگویم نوجوانی حدود ۱۲ساله چه درخواستی از خدایش دارد! مگر هنوز معنای جنگ و جهاد را میفهمد، هنوز به سن تکلیف نرسیده، دریغ از یک دانه مو بر صورتش! آخر چگونه عاشق شهادت است!؟ او معنای شهادت را میدانست، خیلی بهتر از من که سن پدربزرگش را داشتم. وقتی معرفت پیدا کنی، محبت هم میآید و عاشق میشوی.
این بزرگمرد کوچک از سرما دستانش را به هم میمالید و این پا، آن پا میکرد. لبخند حاکی از رضایتش، صورت لاغر و بدون موی او را زیباتر کرده بود. من کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم: شما ابتدا درسهایت را خوب بخوان انشاءالله به سن قانونی جبهه که رسیدی برو به جبهه و هر جا که فرمانده ها تشخیص دادند خدمت کن. اگر به وظیفه عمل کنید همیشه پیروز هستید چه در مدرسه و چه در جبهه. اگر شهید بشوی که سعادت بینظیری است من را هم شفاعت کن و اگر شهید نشوی باز هم پیروز هستی چون به وظیفه عمل کردی.
لبخند زیبایش ادامه داشت، کلاهش را کمی پایین کشید و گفت:آخه حاجآقا بابام اجازه داده برم جبهه! شما فقط دعا کنید شهید شم!
با تعجب پرسیدم: آخه شما که هنوز به سن قانونی نرسیدی! نمیتونی بری جبهه. بابات هم که اجازه بده، فرمانده سپاه و مسئول اعزام اجازه نمیدهد. شما چند سالی صبر کن و درسهایت را خوب بخوان و بعد... .
هنوز حرفم تمام نشده بود که با لحنی پیروزمندانه و لبخند رضایت گفت: حاجآقا همان فرمانده سپاه اجازه داده برم جبهه ، آخه من پسرشان هستم!
من نیم نگاهی به فرمانده کردم و با لبخند گفتم: خوب ماشاءالله پارتی درست و حسابی هم داری! خوش به حالت !
پسرک چشمانش را ریز کرد و با چهره ملتمسانه و سری خمیده گفت: فقط به بابام نگید من چه حرف خصوصی با شما داشتم ممنون حاجآقا.
با دستان کرخت شده خود عبایم را جمع کردم و گفتم: باشه پسرجان خدا انشاءالله عاقبت همه ما را بخیر کند اگر شهید شدی شفاعت من یادت نره!
پسرک ذوق زده شده بود و چشمانش برق شادی میزد. اشک شوق در درون چشمش زیر نور لامپ هزار وات وسط حیاط میدرخشید و پشت سر من به کنار پدرش آمد. برای خداحافظی با فرمانده دست دادم و گفتم: ماشاءالله آقازاده تان پسر خیلی خوبیه، خدا حفظش کنه.
فرمانده گفت: حاجآقا از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان این پسر ما، هی میگه میخواهم برم جبهه ول کن هم نیست. پدر ما رو در آورده ، من هم گفتم باشه برو، خون تو که رنگینتر از خون جوانان مردم نیست ! اما هنوز خیلی بچه است مادرش راضی نمیشه. هر شب داره التماس مادرش میکنه تا راضی بشه و آخرش هم راضیاش میکنه بچه سمجیه!
پسرک با دقت به حرفهای ما گوش میداد و دستانش را ها میکرد تا گرم شود. سوار ماشین شدم. پسرک بلند گفت: حاجآقا یادتون نره ها! التماس دعا.
من کمی شیشه ماشین را پایین کشیدم و گفتم: چشم، محتاجیم به دعا.
ماشین به حرکت درآمد و ذهن مرا هم با خود برد : این انقلاب اسلامی چه برکتی داشته و رهبر کبیر انقلاب امام خمینی چه اعجازی کرده است! خداوند بواسطه این انقلاب، نور هدایت و عشق به خدا را در دل این جوانان و نوجوانان پاشیده است که اینچنین عاشق شهادت در راه خدا هستند. صدای قیژ قيژ فنرهای ماشین در سرعتگیر کذایی رشته افکار مرا پاره کرد. نفس عمیقی کشیدم و باقیمانده بوی اسپند و کُندر آرامم کرد[1].
۱- برداشت داستانی از خاطره علامه آیتالله مصباح یزدی