همای رحمت (قسمت هجدهم)؛ سفرهٔ سبز رضایت
بعد از آب گرم و خرما، منتظر جوجه و کباب بودم. ظرف سبزی توی سفره چیده شد بعد نان و فلاسک چای.
گفتم الان است که کباب بیاورند... اما دیدم بشقابهای کوچکی از آن سر سفره در حال چیده شدن است. دقت که کردم، پنیر بود! تعجب کردم. یعنی افطاری پنیر و سبزی؟!
حاج آقا که دید متعجب نگاه میکنم، لبخندی زد و گفت:
چیه حمید آقا؟
-الان افطار میخورید؛ شام هم همینجا میخورید یا هر کسی میره خونه خودش؟
حاج آقا لبخندی زد و گفت: این هم افطاره، هم شام.
-یعنی همش همینه؟
حاج آقا: آره، بفرمایید بضاعت ما همین اندازه بود. ان شاءالله بعدا تشریف بیار منزل از خجالتت در بیام... البته اون جا تقریباً وضع همینه!
مشغول خوردن شدم و از اینکه دوباره اینقدر زود قضاوت کردم، ناراحت بودم... صدای حاج آقا من را به خودم آورد که گفت:
آقا حمید چیزی شده؟ چرا تو فکری؟
-نه چیزی نیست. باید برم خونه مادرم نگران میشه.
چند لقمه ای خوردم و سریع بلند شدم.
حاج آقا: حمید جان اگر زحمتی نیست فردا هم میای؟
-بله حاج آقا ان شاءالله بتونم میام.
تا سر کوچه من را همراهی کرد. عجب آدم مهربان و با شخصیتی اصلا فکرش را هم نمیکردم❗️ چه فکرهایی در مورد این آقا و آن خانه داشتم!
به خانه رسیدم. توی قفل در کلید انداختم و وارد خانه شدم. مادرم و سمیرا داشتند افطار می خوردند. نگاهی کردم که ببینم افطاری خانه ما چیه؟
مرغ و سیبزمینی سرخ شده، داشتیم.
پیش خودم خجالت کشیدم. آن بندههای خدا که داشتند از صبح زحمت می کشیدند و با آن همه مواد غذایی کنار دستشان، افطارشان نان و پنیر بود! بعد، من این همه آه و ناله میکردم که: وای ما بدبختیم ما بیچارهایم ما نون نداریم بخوریم. اما...
ته دلم گفتم خدایا شکرت.
اما منکه اصلا از اسلام دین و مذهب و خدا و همه دلگیر بودم. نمیدانم امشب چه شد توی اآ خانه که من را اینقدر عوض کرد! هنوز طعم نماز، آن حس و حال و گفتگو با خدا... چقدر لذت بخش بود. انگار خدا برایم آغوش باز کرده و من را در پناه خودش گرفته بود.