مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب یک لقمه نان
امتیاز کاربران 5

تولیدگر متن تولیدگر گرافیک

صبح طلوع هستم. از تاریخ 09 مهر 1395 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولیدگر گرافیک تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 38 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
یک لقمه نان

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ جمعه, 24 آذر 02

یک لقمه نان

پرونده را از دست راستش به دست چپش داد. با مشت رویش کوبید. یک هفته به شهرداری می‌رفت و بر می گشت؛ اما نتوانسته بود مجوز‌های لازم را برای کارش بگیرد.  گنجشک‌ها فریادزنان از درختی به درختی دیگر سرک می کشیدند. صدای جیک جیکشان گاهی چنان آرام می‌شد انگار درگوشی با هم صحبت می کنند. خیابان ،حیاط خلوت گنجشک‌ها شده بود. وسط خیابان قرارگاه بعدی گنجشک‌ها برای گفتگویشان بود. حمید از میان تنه‌های خاکستری درختان و از بالای سبزی شمشادها به پیاده‌رو آنطرف خیابان نگاهی انداخت. خبری از پیرزن صد و چهل سانتی‌متری نبود.

 

پیرزن صبح‌ها چادر سیاه با دانه های سفیدش را می پوشید و کنار جاده و پیاده رو می‌ایستاد. ماشین‌ ها یا رهگذر‌‌ها را با تکان دادن دست، متوقف می‌کرد.  حمید چند باری پیرزن را درحال متوقف کردن ماشین‌ها و آدم‌ها دیده بود‌، به همین خاطر هیچوقت وارد خیابان یا پیاده‌رو آنطرف نمی‌شد.

 

وقتی خیالش از نبودن پیرزن راحت شد. پرونده‌اش را باز کرد و مدارکش را زیر و رو کرد. ناخودآگاه از پل پیاده رو وارد خیابان شد. چند قدم جلو رفت که صدای لرزان پیرزن را شنید: « وایسا.»

 

قلب حمید لرزید؛ ولی سرش را بالا نیاورد. قدم‌هایش را تند کرد. زمزمه کرد: « اَه اینقدر حواسم پرت بود که گیرش افتادم.»  پیرزن گفت: « یِ نصفه نون داری؟»  حمید غرغرکنان دو، سه قدم دیگر رفت. دستش را درون کیفش کرد. دستش روی لقمه نان و خرما متوقف شد. صدای قارو قور شکمش بلند شد، دستش دور لقمه حلقه شد، قدم دیگری برداشت؛ صدایی در ذهنش گفت: « هیچ وقت نشنیده بودی چی میخواد، حالا که میدونی، بهش بده.» راه رفته را برگشت، صورت پیرزن مثل اشک‌های شمع آویزان بود. خیره به چشم های گرد و کم سویش لقمه را به سمتش گرفت، گفت:« همینو فقط دارم.» برگشت و به راهش ادامه داد.

 

روز بعد  برای دیدن پیرزن به خیابان چشم انداخت؛ پیرزن گوژ پشت نبود. نان و حلورده را در دستش جا به جا کرد. یکی یکی در خانه‌ها را نگاه کرد، نمی دانست به در کدام خانه برای پیدا کردن پیرزن برود. دیروز گره کور کارش شل شده بود بدون زبان ریختن یا چیز دیگری. از همان لحظه حس کرد که کمکش  به پیرزن گره گشای کارش شده است. شب  خواب به چشمانش نیامد، لحظه شماری می‌ کرد تا دوباره پیرزن را ببیند و بدون اینکه او حرفی بزند، لقمه‌ ای مهمانش کند.

 

 خانه‌ای با لنگ درهای باریک و زنگ‌زده توجهش را جلب کرد. چند دقیقه ‌ای ایستاد. منتظر بود هر لحظه پیرزن از آن خانه یا خانه‌ای دیگر بیرون آید؛ اما پیرزن نیامد. سرش را پایین انداخت:« هر روز جلوی چشمت بود و ندیدی.»  صدای قیل و قال گنجشک ها تنها صدایی بود که در خیابان خلوت محله شنیده می شد.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما