مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب منطقه دور افتاده(قسمت پنجم)
امتیاز کاربران 5

تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر گرافیک

ابراهیم هستم. از تاریخ 22 مرداد 1399 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر گرافیک فناور سایر تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 117 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
منطقه دور افتاده(قسمت پنجم)

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01
در پرونده بهار معنویت

این پرونده را با 639 اثر دیگر آن ببینید


 

یه صدای آخ بلند نظرم رو جلب کرد. دنبال بچه ها رفتم دیدم اون چیزی که مثل برق از کنارم رد شده یکی از همین بچه هاست که سوار سگش شده و سریع میره و سنگ یکی از بچه ها خورده بود به سرش. رفتم جلو، دستش رو گرفتم و از زمین بلندش کردم. یه شکلات و یه دستمال بهش دادم و گفتم سرت خون اومده، بیا خونا رو پاک کن، به بچه ها هم گفتم: چرا دوستتون رو با سنگ میزنید؟ گفتند: بازیه.

برگشتم دیدم انگار نه انگار که سرش خون اومده، داره با دستمال خونی که از سرش ریخته رو سگه رو پاک میکنه بعدم چند تا فحش بد به بچه ها داد و گفت: اگه بابام بفهمه به سگمون سنگ زدید همتونو میکشه.

با خودم گفتم بهتره بیشتر دخالت نکنم، ظاهرا مبانی ما باهم فرق داره. سرم رو برگردوندم دیدم زنان روستا بدو بدو رارن میان سمتم پشت سرم کوه بود و خونه ی آقای محتشمی هم پشت سر خانوما، چون راه فراری ندیدم به یکی از بچه ها گفتم: بدو برو آقای محتشمی رو بیار، پسره مردد بود که بره یا نره که یهو دیدم پسر سگ‌سوار داره به تاخت میره و داد میزنه الان میارمش شیخ...

خانوما که رسیدن فهمیدم قضیه ی اجابت مزاج دختر محتشمی رو شنیدن و اومدن دنبال آب نیم خورده من، هر کدوم یه لیوان دستشون بود و دوتاشون هم مشک آب همراه داشتن تا لیوانا رو پر کنن و من از هر کدوم یه ذره بخورم.

گفتم اولا که من روزه هستم نمیتونم آب بخورم. دوما من کرامتی ندارم که کسی رو شفا بدم، برین از خدا و امام رضا بخواین.

یکیشون داد زد: نمیشه که فقط دختر محتشمی رو شفا بدی.

دیدم بحث اعتقادی فایده نداره، نشستم همونجا و تا وقتی محتشمی اومد واسه لیوان هرکدوم یه سوره حمد به نیت شفا خوندم و فوت کردم و دادم بهشون، چند نفر گفتن تف کن که گفتم: لازم نیست و اصلا اینطوری بهتره.

محتشمی که رسید با چماق و دعوا کنان اومد و زن ها رو فراری داد و بدون این که چیزی بگه فقط دست منو گرفت و کشون کشون برد.

#ابراهیم_کاظمی_مقدم

#رمضان

#روزه

#سبک_زندگی

#تبلیغ

#روستا

@tanzac

 

لینک همین مطلب در ایتا

 

https://eitaa.com/tanzac/1339


نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما