نذر خدمت
کنار دیوار ایستاده بود و به محض اینکه کسی کفش هایش را در می آورد، برمیداشت و با دستمال نمدار که سفیدی اش به خاکستری میرفت تمیز میکرد و توی قفسهی کفشها میگذاشت.
حاج علی خادم مسجد آمد دم در آبدارخانه و صدا زد: «مهدی بابا، بیا یه چائی بخور خسته شدی.»
روبه مردی که روی تک صندلی فلزی سیاه کنار آبدارخانه نشستهبود و داشت چای داغش را هورت میکشید گفت: «پارسال مادرش نذر میکنه تا وقتی آقا دکتر بشه، دهه ی اول بیاد کفشای عزادارا رو جفت کنه.»
دو تا کیک از سینی روحی که تا سرش کیک یزدی چیده بود، برداشت و گذاشت توی یک بشقاب استیل کوچک و استکان چای را پر کرد و گذاشت کنارش. بشقاب را برداشت و در آبدارخانه را باز کرد: «پارسال خیلی چموشی میکرد و از زیر کار در میرفت، اما امسال خدا رو شکر آقاشده، آقا.»
مهدی سر تکان داد و به طرف آبدارخانه رفت.
استکان خالی چای را گذاشت روی میز.
- :«اینم از روضه ی امشب! مهدی بابا داری میری یادت نره ظرف غذای نذری رو برداری!»
کلید را توی قفل در چرخاند. چراغ را روشن کرد. ظرف یک بار مصرف غذا را کنار قاب عکس روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت: «بیا مامان! اینم نذری امشب.»