«اشتباه»
معصومه با خاطرهی تلخ دیشب، وارد مسجد شد. خانم مشاور آمده بود. او میخواست مشکلاتش را بپرسد. دیشب شوهرش از او خواسته بود خجالت را کنار بگذارد ولباس مورد علاقه او را بپوشد. لباسی که او با سلیقه ی خودش خریده بود. اما معصومه بخاطر دو پسر نوجوانش، از پوشیدن آن ابا میکرد. مجتبی گفت:«حداقل وقتی بچه ها خوابیدند برایم بپوش.»
اما معصومه دوست نداشت آن لباس را بپوشد و بهانه آورد:«من از این لباس خوشم نمی آید.»
مجتبی وقتی مقاومت معصومه را دید، انگار پارچ آب یخی رویش ریخته باشند. لباس را بین زمین و هوا رها کرد و به رختخواب رفت. با ناراحتی تا صبح خوابید. اما معصومه مدتی بود حتی خجالت میکشید به شوهرش بگوید:«دوستت دارم.»
احساس میکرد ممکن است برای پسران نو جوانش، خطرناک باشد. داخل مسجد خانم مشاور جوانی را دید. سنش کمی بالاتر از سی به نظر می آمد. خوشرو و سفید گون بود. لبان صورتیش، سادگی چشمانش را می پوشاند. قالیهای قرمز و جور واجور مسجد نظرش را جلب کرد. کنار دیوار نزدیک مشاور، پشتی سرمهای برای تکیه انتخاب کرد.عقربه های ساعت، برای رسیدن به دوازده مسابقه میدادند. قاب قهوه ای ساعت گرد مسجد، روی دیوار گچی خود نمایی میکرد.
ساعت که دوازده شد، خانم مشاور نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و صلوات پایانی را از جمع گرفت. سوالش را که پرسید، خانم مشاور جوان، که روسری سرمه ای و سبزش، را لبنانی بسته بود، به او گفت:«عزیزم! اول اینکه درنظرت باشد وقتی بچهها ارتباط محبت آمیز همسران را ببینند، با آن انس میگیرند. مشکل تحریک کننده ای وجود ندارد. دوم اینکه اصلا ابراز محبت چرا باید پیچیده وکار شاقی باشد، چرا باید سخت باشد به همسرت بگویی دوستت دارم؟!»
حرف خانم حسینی، به دلش نشست. از او تشکر کرد. با برنامه ای که در ذهنش، بالا پایین میکرد، از او جدا شد.