مطهره، ترسان ولرزان قدم به خانه گذاشت. چهارچوب رنگ پریده در، ته دلش را خالی کرد.ظاهر خانهی پدرشوهرش، با خانهی مادریش، قابل قیاس نبود،اما لبخند و گرمای حضورشان را دوست داشت. هرچند مادر شوهرش، ظاهرا و طبق آنچه در یکی دو دیدار قبل ازدواج وطبق گفتهی همسرش،اهل ابراز احساسات نبود، اما دلسوز بود. برای همین او دلگرم شده بود که پا محکم کند و برای اولین بار، به خانهشان برود. دست گلی صورتی در دست گرفته بود. رویکارت هم رنگش، نوشته بود:«تقدیم به پدر و مادر عزیزم»
کمکم که صدای پایشان نزدیکتر میشد، مطهره بیشتر صدای قلب خودش را میشنید. انگار کسی روی ضربان قلب او، راه میرفت. بالاخره آن لحظه رسید، مادرشوهرش زیباتر و جوانتر از مادرش بود. ریز نقش و سرخ وسفید بود. مطهره تصمیم گرفته بود آنها را شبیه پدر و مادر خودش بداند،ناخوداگاه خودش را میان عطر بغل مادرشوهر دید. دست پدرشوهر را مثل دست پدرش، بوسید. شنیده بود: «هفتثانیهی ابتدایی برخورد، سرنوشت ساز است.»
لبخند روی لب را فراموش نکرد. دسته گل بدست آمده بود وحالا سعی میکرد به تمام توصیههای استادش، عمل کند. پشت سرش همسرش مجید، ایستاده بود که از برخورد دوستانهی پدر و مادرش با عروس جدید، به وجد آمده بود. احساس میکرد، آنها با نگاهشان، عروس و در واقع سلیقهی پسرشان را تحسین میکنند. احساسی که درست بودنش در برخورد آنها، مشخص بود.
مطهره درست برخورد کرده بود، دل آرام داشت و خوشنود بود به تصمیمی که گرفته بود؛ آخرین بار استادش در هنگام مشاوره، به او گفته بود:« یادت باشد حال و هوای هرکس به تو مثل حال و هوای دل توست به او، هرقدر با صداقت و دوستانه و البته هوشمندانه نه سیاستمدارانه، برخورد کنی، بیشک بیشتر درقلبشان جا میگیری. تو دختر خوب ،مهربان و پاکی هستی. لازم نیست نقش بازی کنی، فقط خودت باش و به آنها، به چشم پدر و مادرشوهر، نگاه نکن. بلکه مانند پدر ومادر خودت و کسانی که اگر نبودند، همسرت هم نبود، نگاه کن. مطمئن باش دوستت خواهند داشت.»
مطهره دست در دست مادرشوهر به اندرونی خانه رفت. خانه بوی صمیمیت میداد.