مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب قاسم بهترین شاگردم بود
امتیاز کاربران 5

تولیدگر محتوا فاخر در اشراق

سوگواره اشراق هستم. همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم.
من در مرسلون تعداد 127 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
قاسم بهترین شاگردم بود

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ چهارشنبه, 22 آذر 02



بخش داستان « قاسم بهترین شاگردم بود » چند سالی بود ، به بهمن ماه که می رسیدیم ، به مناسبت پیروزی انقلاب ، علاوه بر تزئینات و جشن های معمول ، مسابقات فوتبال هم در مدرسه برگزار می کردیم . بهمن ماه سال 1365 سومین سالی بود که مسابقات فوتبال را ، با نام جام فجر برگزار می کردیم ، تیم سوم تجربی الف ، که قاسم هم در آن تیم بازی می کرد ، یکی از اصلی ترین شانس های قهرمانی آن سال مدرسه بود . بیشتر بچه های تیم سوم تجربی الف از کلاس اول دبیرستان با هم بودند و فوتبال شان حرف نداشت . آن ها همان سال اول هم ، با این که از بچه های سال بالایی ریزه میزه تر بودند ، تا فینال آمدند ، ولی فینال را به بچه های چهارم انسانی باختند و دوم شدند . سال قبل هم اول شده بودند و امسال هم شانس اصلی قهرمانی بودند بچه های مدرسه هم همین نظر را داشتند  بخصوص این که ، محمدرضا هم که سال سوم تجربی بود و بازی خوبی داشت امسال انتقالی اش را از مدرسه ی دیگری گرفته بود و همکلاس قاسم شده بود . علیرضا برادر بزرگتر محمدرضا بود ، که کلاس چهارم ریاضی بود ، که او هم خوب بازی می کرد . از همان روزهای اول ، که کلاس ها اسامی بازیکنان شان را به من می دادند ، بین علیرضا و بچه های سوم ، بخصوص کاپیتان شان ، قاسم ، کری خوانی گرمی شروع شده بود . برای مسابقات آن سال چهارده تیم ثبت نام کرده بودند . بازی های خوبی بود و با این که در همه ی تیم ها بازیکن های خوبی داشتیم ، از همان بازی های اول می شد فهمید که شانس اول قهرمانی ، سوم تجربی الف و چهارم ریاضی الف بودند . از بین این دو تیم هم ، با توجه به این که بچه های سوم ، چند سال کنار هم بودند و بیرون از مدرسه هم تیم داشتند و هر هفته با تیم های دیگر مسابقه می دادند ، بازی یکدست تر و روان تری داشتند . همان طور که بازی ها جلو می آمد ، تیم های ضعیف تر غربال می شدند و قوی ترها بالا می آمدند . 

تیم های نیمه نهایی که مشخص شدند ، هم تیم قاسم و هم تیم علیرضا بین شان حاضر بودند . بازی اول بین چهارم ریاضی ب و چهارم انسانی الف بود تیم چهارم ریاضی جلو افتاده بود . اواخر بازی ، موقع دریبل ، ضربه ای به ساق پای علیرضا خورد و مصدوم شد ، ولی تیم شان بازی را برد و به فینال رسید . بازی بعد را هم سوم تجربی از چهار انسانی ب برد و در فینال حریف چهارم ریاضی شد ، که قرار بود دو روز بعد ، روز شنبه ، بیست و یکم بهمن برگزار شود . فردا ، علیرضا با پای گچ گرفته وارد مدرسه شد . قاسم و بچه های سوم ، کلی سربه سرش گذاشتند . می گفتند علیرضا از ترس باخت خودش را به مصدومیت زده است . قاسم می گفت : « علیرضا از ترس باخت پاشو گچ گرفته . بابا بازی درنیار ، قول می دم بهتون کم گل بزنیم . » محمدرضا هم ، که زیر بغل علیرضا را گرفته بود ، گفت : » آره ! منم همینو بهش گفتم . گفتم تو که دیگه داداشمی ، خودم هواتو داشتم ، این کارا لازم نبود . » علیرضا هم چیزی نمی گفت و فقط می خندید . بیست و یکم بهمن شد و نوبت مسابقه ی فینال رسید . همه ی کلاس ها برای تماشای بازی فینال تعطیل شده بودند و مدیر و ناظم و معلم ها هم کناری ایستاده بودند و بازی را تماشا می کردند . جام ، جوایز و مدال ها را ، مرتب ، روی میزی که کنار زمین گذاشته بودند چیده بودند تا بعد از بازی به تیم های برتر اهدا کنند . علیرضا با پای گچ گرفته کنار زمین ایستاده بود و با بچه های تیمش صحبت می کرد و برای بازی نقشه می کشید . قاسم هم که خودش را گرم می کرد ، گاهی سری به آن ها می زد و متلکی می انداخت و فضا را عوض می کرد و برمی گشت . می گفت : » بچه ها به حرفش گوش ندید ، اون اگه بازی بلد بود که این بلا سرش نمی اومد . » 

بچه های مدرسه هم ، هرکدام گوشه ای جمع شده بودند و یکی از تیم ها را تشویق می کردند . حتی دانش آموزانی که علاقه ای هم به فوتبال نداشتند ، به خاطر هیجان و حساسیتی که این چند روزه در مدرسه به وجود آمده بود برای تماشای بازی آمده بودند . بین بچه های مدرسه ، تیم سوم و کاپیتانش ، قاسم ، که علاوه بر بازی خوب ، اخلاق خوبش هم باعث مجبوبیتش شده بود ، طرفدار بیشتری داشت . بازی که شروع شد ، همان اولین توپی که به قاسم رسید ، زیر پای قاسم رفت  قاسم زمین خورد و از درد به خودش پیچید . بازی چند دقیقه متوقف شد  قاسم طوری درد می کشید که نمی توانست تکان بخورد . با زحمت او را به کنار زمین بردند ، صندلی برایش آوردند و روی صندلی نشست . مدیر هم مثل من خیلی ترسیده بود و مدام با خودش می گفت عجب جام پر دردسری شد جام امسال . درد قاسم به حدی بود که می خواستیم قاسم را ببریم دکتر ، که نگذاشت و کناری نشست تا بازی ادامه پیدا کند . بازی دو تیم ، بدون علیرضا و قاسم ، بهترین بازیکنان دو تیم ، ادامه پیدا کرد . همین هم باعث شده بود شور و حال بازی کمتر شود . من داور بازی بودم و مدام در طول زمین حرکت می کردم . یک بار که از کنار قاسم رد می شدم ، متوجه علیرضا شدم ، که کنار قاسم ایستاده بود و با هم حرف می زدند  با خودم گفتم دو تا مصدوم ها با هم گرم گرفته اند . نزدیکتر که شدم حرف های علیرضا را شنیدم ، که بازی تیمش را ول کرده بود و با قاسم صحبت می کرد . می گفت : «من می دونم که اینا همش فیلمه ، اتفاقی برای تو نیفتاد ، که نتونی بازی کنی . « دست قاسم را گرفته بود و سعی داشت او را به بازی برگرداند ، اما قاسم زیر بار نمی رفت و با آخ و اوخی ، که مشخص بود فیلم است ، سربه سرش می گذاشت . می گفت : «برو تیم تو تشویق کن ، برو ، که وقتی باختید بهانه ای نداشته باشی . برو . نکن ، دردم می یلاد . وای وای . « خودم هم ، از این که قاسم ، با آن همه آمادگی ، به این سادگی و بی مقدمه مصدوم شده باشد تعجب کرده بودم ، با خودم گفتم اگر واقعا حق با علیرضا با شد ، قاسم خیلی مرد است ، با این که خیلی ما را ، بخصوص آقای مدیر را ترسانده بود . بازی را بچه های سوم بردند . علیرضا هم تا آخر بازی کنار قاسم ماند و بعد از بازی قاسم را بغل گرفت و پیشانی اش را بوسید . بعدها فهمیدم که قاسم و بچه های تیمش توافق کرده بودند ، که برای این که بازی مردانه و برابر باشد ، بهتر این است که قاسم هم در بازی نباشد و برای این که به غرور بچه های چهارم برنخورد ، بهتر دیده بودند قاسم اول بازی خودش را به مصدومیت بزند و از بازی خارج شود . همان که اتفاق افتاد . موقع اهدا جوایز ، قاسم با این که سعی می کرد خودش را مصدوم نشان بدهد ، اما مشخص بود اتفاقی برابش نیفتاده است . مسأله ای که باعث خوشحالی مدیر شده بود و مدام می گفت خدارا شکر . خدا را شکر . فکر کنم اگر می فهمید قاسم فیلم بازی کرده ، بدجور تنبیهش می کرد .
 آن مسابقه باعث شد دوستی عمیقی بین بازیکنان دو تیم به وجود بیاید . بخصوص بین قاسم و علیرضا . آن سال تعدادی از بچه ها امتحانات نهایی را داده و نداده ، برای جبهه ثبت نام کردند . قاسم ، محمدرضا و علیرضا هم ، که از قضا از شاگردهای زرنگ و درس خوان مدرسه هم بودند هم ، جزء شان بودند  دوره ی آموزشی شان را با هم طی کردند . با توجه به این که ورزشکار هم بودند ، فرمانده ی آموزشی شان هم از آن ها راضی بود . بچه ها آن جا هم بساط فوتبال را راه انداخته بودند و آن جا هم با هم کُری می خواندند . بعد از آموزش آن ها را فرستاده بودند جنوب . عملیاتی در پیش بود و از بین آن ها به محمدرضا اجازه ی حضور نداده بودند . می گفتند از یک خانواده فقط یک نفر می تواند در عملیات شرکت کند . مهر ماه بعد که مدرسه باز شد ، از محمدرضا خواستیم برای بچه های مدرسه سخنرانی کند می گفت شب عملیات بچه ها خداحافظی گرمی با هم کردند و راهی شدند . گروهان شان خوب پیش رفته بود ، اما یگان کناری لنگ زده بود و آن ها قیچی شده بودند . بچه ها محاصره شده بودند و تا امروز پیکر خیلی های شان همان جا ، در خاک عراق مانده است .‌ آن سال ، جای چند نفر در دبیرستان ما خالی بود . دبیرستان ما ، دو شهید داده بود و دو مفقودالاثر . بیست و هشت سال از آن روز گذشت و علیرضا و قاسم بالاخره از محاصره بیرون آمدند . همان طور که با هم محاصره شده بودند ، با هم هم از محاصره خارج شدند پیکر هردوی شان را ، که کنار هم افتاده بودند شناسایی کرده بودند . دیروز تشییع جنازه ی شان بود توی راه مدیر را هم دیدم . پیر شده بود . پرسیدم بچه ها را یادش مانده یا نه . بغض کرد . گفت : » مگه می شه بچه های خودمو نشناسم . اونم عجوبه هایی مثل اینا رو . این پسره همون موقع هم مرد بود . همون روز که به خاطر شکستن پای رفیقش ، خودشو زد به مصدومیت . این مگه همون نیست ؟ » گفتم : « چرا ، هردو شونن  » مدیر سری تکان داد و گفت : » حق شون همین بود . دنیا جای همچین آدمایی نیست ، باید شهید می شدن . » پرسید : « محمدرضا چیکار می کنه ؟ » گفتم : « هیچی ، بعد از اون سال ، دیگه فوتبالو گذاشت کنار . » تابوت علیرضا و قاسم را کنار هم تشییع کردند . انگار اول یکی شان شهید شده بود و آن یکی برای این که مردانگی اش را ثابت کند ، این همه سال خودش را به شهادت زده بود . 

مجتبی صفدری استان گیلان ، رشت ۰۹۳۵۸۰۲۴۳۳۴


نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما