ارتباط با بچهها، شوخی، بذلهگویی و کلاسداری، لذتبخش است و برای همین، گذر زمان را حس نکردم. به خودمان که آمدیم، دیدیم اذان مغرب و عشاء را گفتهاند. نماز را با استقبال اندک مردم شیعه و عدم استقبال اهل سنت خواندیم. کلّا در آن ایام کمتر پیش آمد ببینم اهل سنت به ما اقتداء کنند. همیشه ما ماموم بودیم و آنها امام. اقتدای دو روحانی شیعه به امام سُنّی هم باعث اعتمادسازی و اقتدای متقابل نشد! بگذریم. شام را منزل خادم مسجد دعوت بودیم و راهی شدیم. بنده خدا کلی هزینه کرده و غذا را از بیرون آورده بود. هر چند دقیقه یک بار میگفتیم: «به خدا راضی به زحمت نبودیم» و او هم میگفت: «خواهش میکنم حاجی آقا! رحمته.»
آن جا دیگر همه شیعه بودند؛ هم خودش و هم اعضای خانوادهاش و هم دو دوستش.
بحثمان حسابی گل انداخت. میگفتیم و میخندیدیم. کاملا غافل از اینکه شب تاسوعا است و اندکی حرمت نگه داشتن هم بد نیست. البته انصافا غافل و ظلوم و جهول بودیم نه عامد و عنود و لجوج!
یکی از دو دوستش، از مردسالاری شدید کُردها گفت و از زنسالاری لطیف ترکها. میگفت: «ترک ها از کُردها موفقترند. چون زنان حکومت میکنند و مردان فرمان میبرند ولی کُردها این طور نیستند. مردانشان، دوراندیشی ندارند و هر چه در میآورند خرج میکنند.»
صاحبخانه هم از بیاهتمامی شورای روستا میگفت. معتقد بود چون شیعه است و شورا سنی، تیر برق را تا دم در خانه بغلی آوردهاند ولی به منزل او نرسانده و به خاطر همین جلوی در خانهاش تاریک است. از علاقهاش به حضور در سوریه گفت و ضرورت مقابله با تکفیریها. میگفت: «خدا وکیلی اگه آشنا دارید، منو معرفی کنید می خوام برم.» ما هم گفتیم: «خدا وکیلی آشنا نداریم. بیخیال شد و دیگر اصرار نکرد.»
شام خوردیم و دوباره به مسجد رفتیم برای اقامه عزای تاسوعایی. سخنرانی را دوست گرامی بر عهده داشت و انصافا هم موفق بود. مداح گرامی هم روضهخوانی کرد و سینهزنی. شنیده بودم اهل سنّت بخاطر اعتقاد به سنی بودن ام البنین، ارادت خاصی به حضرت عباس علیه السلام دارند و شاید همین باعث شد حضور فعالتری نسبت به شب گذشته داشته باشند.
دوست گرامی پس از سینهزنی، دعا کرد و از مردم حلالیت طلبید. راننده دم در منتظرمان بود. از مردم و به ویژه جوانان خداحافظی کردیم و رفتیم. و پرونده تبلیغ محرم 96 هم بسته شد.
لینک همین مطلب: «https://www.cloob.com/u/ensan73/129590873»
مطالب مرتبط
خاطرات تبلیغ در کردستان(قسمت هفتم)