تا صدای پسرک از آن طرف خط قطع شد،گوشی را انداخت روی تختش، همانطور که نشسته بود زانوهایش را بغل کرد، تا سرش به زانوها رسید چشم هایش خیس شد. جایی وسط سینه اش می سوخت، انگار که کوره آتشی گرم شده و می خواهد تمام وجودش را بسوزاند، آب کند و از چشمانش قطره قطره بچکاند. چند کلمه بی اراده مدام در ذهنش تکرار می شد: بی معرفت، نامرد، سنگدل ... . صورت دخترک کوچک تر از آن بود که آن همه اشک را نگه دارد، سر ریز شد، از روی گونه ها، چانه و صورت معصومش. کوره ای که در دلش گُر گرفته بود سرد نمی شد. دلش را می سوزاند. دلش برای خودش می سوخت؛ برای دلی که داده بود. دل، گوهری قیمتی که حالا شکسته بود.
چشمش که خوب بارید، سرش که حسابی سنگین شد، دلش که کمی آرام شد، آستینش را روی صورتش کشید، روی چشمهایش و با حالتی که انگار به کشفی جدید رسیده باشد، گوشیش را برداشت، بدون معطلی شماره ای را از لیست مخاطبینش حذف کرد. زیر لب گفت: آخریش بودی.
=============================
برای مشاهده ی مطالب بیشتر
پرنده سیاه (روابط دختر و پسر با دیگری قبل ازدواج)
روابط دختر و پسر با دیگری قبل ازدواج