امیر فقیران - 1
گرمای خرماپزان است. عرق از سر و روی افراد چون ابر بهاری میبارد. زنی تنها از دور به چشم میخورد. مشک سنگینی به دوش گذاشته و به سوی خانه میرود. نفسهای کوتاهکوتاه میزند و پایش را روی زمین خاکی میکشد. مردی به سرعت به سمتش حرکت میکند. لباسی وصلهدار به تن دارد و عمامهای رنگ و رو رفته به سر. نزدیک که میرسد دست ادب روی سینه میگذارد و میگوید:
مرد: سلام خواهر. اجازه بدید کمک کنم.
زن لبخندی ضعیف میزند و مشک را به مرد میسپارد. به مقصد که میرسند مرد مشک را تحویل زن میدهد و میگوید:
مرد: خواهرم! چرا خودتان آب میآورید؟ شوهرتان کجاست؟
زن: خدا علی بن ابیطالب را لعنت کند که شوهرم را به جنگ فرستاد. مرا بیوه و فرزندانم را یتیم کرد. فقر مجبورم کرده در خانه مسلمین کلفتی کنم تا یتیمانم شکم گرسنه به بالش نگذارند.
مرد سرش را پایین میاندازد، خداحافظی میکند و به سرعت محو میشود. زن در خانه را میبندد. چند دقیقه بعد، مرد با زنبیلی پر از غذا نمایان میشود. اطرافیان میخواهند زنبیل را از او بگیرند اما او میگوید: «چه کسی بار مرا در قیامت خواهد برداشت؟»
آرام در میزند. صدای زن میآید: کیستی؟
مرد: همان که مشک آب برایت آورد. در را باز کن، برای بچه هایت طعام آوردهام.
زن: خدا خیرت دهد برادر و حقم را در قیامت از علی بن ابیطالب بستاند.
ادامه دارد ...
#علی_بهاری