مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب خانواده صمیمی (قسمت اول)
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
خانواده صمیمی (قسمت اول)

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01




این بار شماره تلفن را از یکی از همسایگان گرفته بود. خانمی هفتاد ساله که یک دفتر دارد از همان دفترهای حضور و غیاب دوران ابتدایی در مدرسه. تا دلت بخواهد شماره و آدرس نوشته داخلش. البته فقط شماره و آدرس نبود. اطلاعات ظاهری و خانوادگی طرف را هم می‌نوشت. مثلا نوشته بود «فاطمه، تپل، قد متوسط، گندم‌گون، چشم و ابرو مشکی، اهل آرایش خفیف، معمولا هم از لوازم آرایشی ایرانی استفاده می‌کنه.» یکی نبود بگوید لامصب تو از کجا جنس رژ را فهمیدی. 
شماره را گرفت و راهی شدیم. منزل‌شان در یکی از پایین‌ترین مناطق شهرمان بود. جایی که معمولا هفته‌ای یکی، دو نفر با چاقو کشته می‌شوند. شدیدا به تفکیک میان فقر فرهنگی و اقتصادی قائلم و بارها دیده‌ام خانواده‌های مذهبی شریفی فقط به خاطر مشکلات مالی در این جور مناطق زندگی می‌کنند. به همین خاطر پذیرفتم و رفتیم. آدرس سرراست بود و راحت پیدا کردیم. یک حیاط کوچک داشتند. چند تا دمپایی از جنس همان‌ها که پیرزن‌های قدیمی می‌پوشند دم در بود. آنها که جلویش بسته بود و روی پا کاملا داخلش پنهان می‌شد و گاهی در دستشویی به خیال این که خشک است پایت را تا ته می‌کردی داخل و تا مچ پایت را آب می‌گرفت و اجداد نفر قبلی را به فحش می‌کشیدی. 
یک هال کوچک دراز و باریک داشتند و دو اتاق در چپ و راست. آشپزخانه هم دقیقا روبروی ورودی هال بود. یعنی به محض ورود تا ما فیها خالدون پاسماوری‌ها را می‌دیدی. یک گوشه روی زمین و پشت به پشتی‌های سبزی که احتمالا قدمت‌شان از من بیشتر بود تکیه دادم. چند ثانیه از تکیه‌ام گذشت که احساس کردم پشت کت سورمه‌ای‌ام می‌خارد. دست زدم. یک سوسک بزرگ قهوه‌ای داشت روی کتم رژه می‌رفت. از همان‌ها که معمولا از چاه توالت بیرون می‌آیند و زهره آدمِ مشغولِ تخلی را می‌ترکانند. ناخواسته به هوا پریدم و فریاد زدم: «بی‌شرف!» خدایی زشت است اولین کلمه‌ای که جلوی خانواده همسر احتمالی آینده‌ات می‌گویی انکار شرافت خانوادگی یک سوسک توالتی باشد ولی چه کنم. غریزه ترس و از این حرف‌ها. خانواده دختر، خودشان را به نشنیدن زدند. فاصله حداکثری با سوسک را حفظ کردم. ترسی از کشتنش نداشتم ولی دستم خالی بود. نه دمپایی، نه مگس‌کش. خدا هم به اندازه توان، تکلیف می‌خواهد. دیدم مقابله با این موذی، واجب کفایی است و الحمدلله من به الکفایة هست. مادر دختر - بخوانید شیرزن دلاور - با دمپایی چنان روی سوسک کوبید که هویتش غیر قابل شناسایی شد. معمولا گربه را دم حجله می‌کشند، بزرگوار، سوسک را دم پشتی کشت. بابت بازگرداندن آرامش و ثبات به اتاق از او تشکر کردم. در حالی که خاک‌انداز را از جلوی شکمم رد می‌کرد تا سوسک مضروب را داخل چاه توالت بیندازد گفت: «قابل شما رو نداشت. کاری بود که از دستم بر می‌اومد» با جمله آخر شجاعت خودش را به رخ کشید و ترس من را مثل چماق بر سرم کوبید. بوی سوسک له‌شده در خانه پیچیده بود و دل و دماغ خوردن چیزی نداشتیم. البته این که کلا چیزی هم نگذاشته بودند بی‌تاثیر نبود! در کل این مدت، مادرم فقط نظاره‌گر بود. هنوز از بهت سوسک پشت پشتی خارج نشده بود. فکر نمی‌کرد در اولین مواجهه با خانواده عروس آینده‌اش، سوسکی بی‌محل، معادلاتش را به هم بریزد. ادامه دارد ...


نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما